بعضی از روانشناسا و روانپزشکا معتقدن افسردگی هیچ وقت بهطور کامل از بین نمیره و اگه عوامل افسرده کننده مثل از دست دادن عزیز یا شرایط استرس زا برگردن افسردگی هم برمیگرده.
این حرفی بود که روانشناس من تو نوزده سالگیم بهم زد. گفت من یه "افسرده" هستم و باید همه زندگیم با این موضوع کنار بیام. بهم گفت چیزهایی هستن که ممکنه کمک کنن دورههای افسردگیم کوتاهتر بشن و دیرتر بروز کنن اما باید همیشه مراقب باشم چون تشخیصش این بود که افسردگی من ریشهای هست و فقط بر اثر یه اتفاق بهوجود نیومده!
راست میگفت که افسردگی من ریشهای بود اما اشتباه میکرد که هیچ وقت ازش رها نمیشم. من الان پنج سال هست که دیگه اون احساس شدید نا امیدی و بی انگیزه بودن رو احساس نکردم با اینکه عوامل "افسرده کننده" زیادی در این مدت تو زندگیم پیش اومدن.
تو این نوشته میخوام براتون تعریف کنم که چه تجربههایی من رو از آدمیکه نمیتونست صبحها از تو تختش بلند بشه رسوند به جایی که با ذوق پیگیری کارهاش از خواب بیدار میشه.
اولین بار تو دوران نوجوونی افسردگی رو تجربه کردم. از خودم و اطرافیانم بدم میومد و آرزو داشتم از مرگ نترسم تا جرات خودکشی رو پیدا کنم! گاهی فکر میکردم با بهدست آوردن چیزی یا تغییر یه موقعیت، این احساس تغییر میکنه و برای بهدست آوردن بعضی از اونها تلاش میکردم! مثلا فکر میکردم اگه با پسری که ازش خوشم میاد دوست بشم خوشحال میشم. فکر میکردم اگه امتحانام تموم بشه آروم میشم. فکر میکردم اگه برم سفر و خوشگذرونی این احساسات منفی کمتر میشه.
هروقت یکی از این موارد رو بهدست میآوردم یا تجربه میکردم و باز احساسات شدید تو تنهایی خفهام میکردن بیشتر از قبل افسرده و نا امید میشدم.
تلخی ماجرا از اون جایی شروع شد که فهمیدم هیچ چیز بیرونی نمیتونه این احساس درونی رو از بین ببره و تلاش برای تغییر وضعیت یا ایجاد ارتباطات جدید رو رها کردم چون میدونستم هیچ چیزی حالم رو خوب نمیکنه! مدتی دارو هم خوردم که حالم رو بدتر کرد. عوارض داروهای ضدافسردگی برای من وحشتناک بود. دو دوره تو زندگیم با تشخیصهای مختلف دارو خوردم که کمکی بهم نکردن.
اما مهمتر از همه اینا آدمهایی بودن که بهم میگفتن زندگی همینه!
من هم رشته ام رو دوس ندارم؛ من هم با دوست پسرم مشکل دارم؛ همه گاهی بدعنق میشن؛ تو همه خانوادهها دعوا میشه! ولش کن! سخت نگیر! عادت کن به همین چیزها! خیلیا آرزوشونه جای تو باشن! چند سال درس میخونن که رشته تورو تو این دانشگاه قبول بشن، اونوقت تو قدرش رو نمیدونی و سر کلاسهات نمیری!
این حرفها هرگز بهم کمکی نکرد و بیشتر منو تو لاک خودم فرو میبرد. سعی میکردم جوری گریه کنم که کسی تو خونه متوجه نشه چون اونوقت باید این حرفارو میشنیدم! یواش یواش یاد گرفتم وانمود کنم همه چیز روبهراهه و من خوشحالم درحالیکه از درون خالی بودم و هر شب آرزو میکردم فردارو نبینم! من با زندگیم خوشحال نبودم و "زندگیتو تحمل کن" شاید بدترین توصیهای باشه که میتونی به یه آدم افسرده بکنی!
زندگی درباره "تحمل رنج و سختی و اجبار" نیست
این اولین نقطهای بود که من رو نجات داد. از زمانی که باور نکردم زندگی تلخه و آدما مجبورن چیزی که ازش متنفرن رو تحمل کنن؛ جستجوگری برای من شروع شد.
باور نکردم که زندگی من میتونه یه رنج مداوم روزمره باشه که فقط گاهی با بالا و پایینش خوشحال و ناراحت بشم. با وجود اینکه تمام چیزهایی که احساس میکردم بر خلاف این بود؛ با وجود اینکه تمام اطرافیانم بهم میگفتن دنبال چیز ایدهآلی میگردم؛ من از یه جایی به بعد میدونستم که اگه الان چیزی رو ندارم معنیش این نیست که هیچ وقت نخواهم داشت.
اولین جرقهای که من رو آروم آروم از افسردگی بیرون کشید امید به تغییر بود. امید به اینکه این وضعیت ثابت و همیشگی نیست. باید بگم که احساس درونی من بین "امید و نا امیدی" مدام تغییر میکرد و نمیتونم بگم ناگهان همه نا امیدیها تبدیل به امید شد?? اما هرچه که زمان گذشت زور امید بیشتر از نا امیدی شد. بیشترین چیزی که تو اوج افسردگی تجربه میکنی اینه که فکر میکنی این وضعیت ثابت باقی میمونه و چیزی قادر نیست تغییرش بده. باید بگم تا حد زیادی درسته و اگه برای زندگیت کاری نکنی احساسات ناخوشایند مدت زیادی باهات میمونن یا فقط از شکلی به شکل دیگه درمیان!
گاهی برای خودم عجیبه که چطور در اون روزها این باور تو من شکل گرفت و امید رو تو دلم بیدار کرد. من واقعا کسی رو نداشتم که راهنماییم کنه. اگه به مشاور مدرسه میگفتی رشتهام رو دوس ندارم میگفت مهم نیست بعدا یادت میره! اگه به خانودهات میگفتی غمگین و کسلم میگفتن مگه چی برات کم گذاشتیم؟ اگه به دوستات میگفتی حوصله هیچی رو ندارم میگفتن سخت نگیر بیا بریم پاساژ!
نه فقط اطرافیان من،که خیلیها تو طول تاریخ هم درباره مصیبت زندگی داستانسرایی کردن! از نیچه گرفته تا امیرتتلو! خیلیها معتقدن زندگی پر از درد و رنجه، آدمها برای رنج کشیدن و امتحان پس دادن به این دنیا میان و انسان محکوم به عذاب کشیدن و تحمل کردن این عذابه!
تفاوت بین آدمیکه زندگی رو یه رنج مداوم میبینه و آدمیکه مشتاق تجربههای مختلف زندگیشه فقط تو تفاوت باورشون درباره زندگیه! آدما همون چیزی رو تجربه میکنن که بهش باور دارن! این باورها دست خودمون هستن، ما میسازیمشون و ما خرابشون میکنیم. اما منظورم این نیست که اگه الان بنظرت زندگیت یه عذاب مداومه این تقصیر توئه! زودباش باورتو تغییر بده تا زندگیت زیبا بشه ?? نه من همچین چیزی رو نمیگم! چون زمانی بوده که من، برای اینکه نتونستم در مربا رو باز کنم انقدر احساس حقارت و بدبختی کردم که دو ساعت کف آشپزخونه گریه کردم. افرادی که به یه آدم افسرده میگن خودت نمیخوای حالت خوب بشه خیلی از نظر روحی تحت فشار قرارش میدن و بیشتر باعث میشن احساس بی کفایتی کنه.
احساسات تو تحت کنترلت نیستن با اونها نجنگ، نپرس چرا من این حس رو دارم، نخواه تغییرش بدی یا سرکوبش کنی.
احساس و رفتار باهم فرق دارن. "چون بهم فش داد زدمش" خیلی کامل نیست! درواقع چون بهم فش داد عصبانی شدم و زدمش! عصبانیت تحت کنترل تو نیست اما کتک زدن رو انتخاب میکنی. شاید برای این همچین انتخابی میکنی که کار دیگهای رو بلد نیستی! همیشه یاد گرفتی که بعد از عصبانیت کتک زدنه، بعد از شکست خودخوریه، بعد از تنهاشدن مشروب خوردنه و هزاران "بعد از" دیگه که تو بهشون عادت کردی. هر کاری که مدتهاست داری در برابر احساساتت انجامش میدی و هر روز بیشتر از روز قبل ناراضیت میکنه! اینجا جاییه که میشه علامت سوال اول رو گذاشت.
منشا احساسات بد تو، شرایط بیرونی یا یک آدم نیست. منشا این احساسات درونته. چرا تمام آدمهایی که فحش میشنون وارد دعوا نمیشن؟ اما بعضیها بهخاطر یه فحش قتل انجام میدن؟! چون تعبیر و تفسیر فحش برای آدمهای مختلف متفاوته. وقتی میگم منشا احساست درون خودته منظورم یه ویژگی شخصیتی ثابت نیست. منظورم همین دستگاه تعبیر و تفسیره که داره تجربههات رو برات ترجمه میکنه.
معنی بیتوجهی همسرت برای تو چیه؟ بی ارزش بودنت؟ تنوع طلبی همسرت؟ قوانین نانوشته زندگی مشترک که میگن بعد از یه مدت از هم خسته میشین؟
این دستگاه تعبیر و تفسیر اون جاییه که میشه علامت سوال دوم رو گذاشت! میشه همه چیز رو زیر سوال برد و از نو شروع کرد!
نمیدونم از چه طریقی سراغ این مقاله اومدی. تو گوگل سرچ کردی یا کسی بهت معرفی کرده . به هرحال در نهایت روی این نوشته کلیک کردی. یعنی میخواستی در این باره بدونی. شاید یکی از عزیزانت درگیر افسردگیه. شاید خودت تجربهاش کردی و بعد از بارها امتحان راههای مختلف، الان تو تنهایی خودت داری تو گوگل سرچ میکنی "رهایی از افسردگی".
هرکدوم اینها که باشه من با همون بخش از وجودت حرف میزنم که امیدوار بوده یه راه جدید پیدا کنه. براش سوال بوده که آیا واقعا میتونه از افسردگی رها بشه؟ اون قسمت از وجود تو همون چیزیه که باید بهش آب و نور و خاک برسونی تا رشد کنه و همه وجودت رو بگیره. اون قسمت از تو امید داره که همه چیز میتونه تغییر کنه و هنوز نتونسته باور کنه که زندگی یه رنج مداومه. (چون نیست?)
عادت ها (علامت سوال اول) و دستگاه معنی سازی ذهنت (علامت سوال دوم) چیزهایی هستن که میتونن به این بخش از وجودت نیرو بدن یا از کار بندازنش. اما چرا گفتم علامت سوال و نگفتم سوال! چون اینها مواردی نیستن که به سادگی بشه بهشون جواب داد. اینها پرسش نیستن که از یه پیج اینستاگرامی جوابش رو پیدا کنی اینها هر کدومشون یک سفر هستن. سفر تو در این زندگی همراه با این سوالاته.
زمانی که رشته مهندسی رو میخوندم و بهش علاقه نداشتم انقدر شناختم از خودم کم بود که نمیدونستم باید چکار کنم. دانشگاهو رها کنم؟ برم سراغ چه چیزی؟ گاهی فکر میکردم عکاسی دوس دارم؛ گاهی فکر میکردم علوم اجتماعی دوس دارم؛ گاهی میگفتم من اصلا شغل نمیخوام میخوام مثل هیپیها زندگی کنم! من سال ها با این پرسش زندگی کردم تا بالاخره در جایی قرار گرفتم که ازش راضی بودم و هستم. میخواین بدونین چند سال طول کشید؟ دوازده سال!
در این مدت سالهای ابتداییش به افسردگی و خودخوری گذشت. به غرولند از مدرسه و خانواده که امکانات لازم رو برای من فراهم نکردن. به احساس خود کم بینی و بی ارزشی. اما از جاییکه بازی من عوض شد و سفر جستجوگرانه من آغاز شد انقدر حوزههای مختلف کاری رو تجربه کردم؛ با آدمهای مختلف گفتگو کردم؛ تو همایشها، ایونتها و کارگاهها شرکت کردم تا بالاخره مسیرمو پیدا کردم. تو این مسیر ویژگیهایی بوده که تو وجودم پرورششون دادم، مهارتهایی که یاد گرفتم، عادتهایی که ترکشون کردم. تعبیر و تفسیرهایی که منو تو رکود نگه میداشتن رو رها کردم و باورهای جدیدی رو جاشون کاشتم. تو این مسیر از آدمای زیادی کمک گرفتم آدمای زیادی هم بودن که بهم آسیب زدن! من بعد از نزدیک پانزده روانشناس و روانپزشکی که رفته بودم و نا امیدم کردن درمانگری رو پیدا کردم که بهم کمک کرد از رنجهای عمیقی رها بشم. من مربیها و استادهای مختلفی داشتم که بعضیها تو این مسیر بهم کمک کردن و بعضیها سنگ جلوی پام انداختن.
تو همین الان تمام چیزی که برای رها شدن از افسردگی نیاز داری همراهت داری. بخشی از وجودت که میخواد از این وضعیت رها بشه و دو تا علامت سوال! و بقیهاش یه سفره! انقدر میگردی تا جواب اونهارو پیدا کنی. یه کتاب، یه فیلم، یه چوپان توی کوه، یه ویدیو توی یوتیوب هر کدوم اینها میتونه یه قطره آب برای اون بخش تشنه وجودت باشه که میخواد رشد کنه و تجربههای زندگی رو لمس کنه.
رابطهای که خوشحالت نمیکنه
شغلی که صبح شنبه رو برات عذاب کرده
آرزویی که تبدیل به حسرت شده
هر کدومشون دارن راه رو بهت نشون میدن تا ببینی چه چیزی رو لازمه تغییر بدی.
راستش رو بخواین افسردگی برای من نجات بخش بود. اون حجم از احساس بد رو تجربه کردن و تا اون حد از زندگی سیر بودن، در کنار اینکه نمیخواستم زندگیم با این احساسها بگذره منو به این سمت هل داد که دنبال یه شیوه جدید برای زندگیم باشم و تو این راه با آدمهای شگفت انگیزی برخورد کردم که به من کمک کردن. تو این راه تجربههایی رو لمس کردم و دیگه از یه جایی به بعد زور نا امیدی به امید نچربید!
اگه با احساسات عمیق افسردگی درگیر هستی من از تجربه رهایی خودم و از تجربه سه سال کار کردن با انواع افراد افسرده بهعنوان روانشناس بهت میگم که میتونی از این احساسها رها بشی.
اون دو تا علامت سوال رو بردار و سفر جستجوگرانهات رو شروع کن.