اگه زیاد تو این چرخه گیر میکنی این مقاله به دردت میخوره!
اونایی که این چرخه رو تجربه کرده باشن میدونن که مثل یه ابر سیاه زندگی رو میگیره و یه حالت کرختی و بیحوصلگی مداوم ایجاد میکنه! حتی اگه ظاهرا فعال باشی و تو طول روز سرت شلوغ باشه، اون کارهای عقب افتاده ته ذهنت،انرژی روحیت رو میخوره و احساس خستگی زیادی میکنی.
برای رها شدن از این چرخه چه کارهایی کردی؟ شاید تجربه کرده باشی که بیشتر چیزهایی که توصیه میشه برای رها شدن از این چرخه خودش توسط این چرخه بلعیده میشه! مثلا خیلیا پیشنهاد میکنن که داشتن روتین رو به زندگی روزمره خودتون اضافه کنین! خب من اگه میتونستم روتین داشته باشم که اصن اینجا گیر نمیکردم??.
خیلی وقتا برای حل کردن مشکل شروع میکنی به جستجو و خوندن کتابهای مختلف یا حتی کمک گرفتن از روانشناس یا حرف زدن با آدمهایی که فکر میکنی این مشکل رو ندارن، تا بتونی برای خودت راه حل رو پیدا کنی. اگه هر کدوم این کارها رو کرده باشی و موفق نشده باشی احتمال داره همین موضوع باعث تقویت این چرخه بشه! وقتی چند بار امتحان میکنی و موفق نمیشی باورت میشه که توش گیر افتادی و راهی برای رهایی نیست! یا فکر میکنی « این راه رو بقیه جواب میده و روی من جواب نمیده! من نمیتونم تغییر کنم! » اول از همه میخوام بدونی که اگه این مقاله رو خوندی و راهش رو امتحان کردی و جواب نگرفتی معنیش این نیست که تو این چرخه گیر افتادی و راه فراری ازش نیست!
حتما که تو میتونی جوری زندگی بکنی که خوشحالت میکنه و شایستگی اینو داری که همون آدمی باشی که میخوای!
حتما که تو داستان متفاوتی داری و با جستجوگری و صبر داستان خودتو مینویسی!
این مقاله هم ممکنه بهت تو نوشتن داستان مورد علاقهات کمک کنه! شاید هم داستان تو از این مسیر نمیگذره و فقط باید رد شی و بری دنبال اون چیزی که تورو به خواستههات نزدیک میکنه!
حالا درباره نگاه خودم راجع به داستان « عقب انداختن کارها » حرف میزنم. همونجور که گفتم مشکل اصلی اینجاست که هر راهی برای رهایی ازش پیشنهاد میشه خودش میفته تو این چرخه! مثلا دوستت پیشنهاد میکنه فلان کتاب رو بخونی و از روشهاش استفاده کنی و تو خوندن همون کتاب رو عقب میندازی! یا حتی اگه روشی رو پیدا کردی که فکر میکنی جواب میده « انجام دادن اون روش رو» عقب میندازی! راهی هست که بشه از این چرخه بیرون اومد؟ بعله!
اینکه بتونی از بیرون به این چرخه نگاه کنی نه بهعنوان کسی که توش گیر کرده! اینکه بتونی ناظر و شاهد خودت باشی که داری تو این چرخه فکر میکنی، حس میکنی، رفتار میکنی. اینکار رو هربار که داری کارتو عقب میندازی میتونی انجام بدی. هر بار که کارتو عقب انداختی و الان آخر ددلاین داری به خودت فحش میدی میتونی انجامش بدی! چون «شاهد خودت بودن » کاری نیست که لازم باشه تو شرایط خاصی انجامش بدی! هر لحظه که هستی میتونی اینکارو بکنی! هر لحظه که دیدی بازم داری تو فکرت یه بهونه میتراشی که کارت رو عقب بندازی میتونی ناظر خودت باشی که فکری از ذهنت گذشت و تو کاری در برابر اون فکر کردی.
فقط زمانی که داری این فکرارو میکنی نیست که میتونه سوژهات برای مشاهده کردن این چرخه باشه. اون شبهایی که برای تحویل پروژه تا صبح بیدار میمونی و به خودت میگی « آخه چرا همش کارامو عقب میندازم» هم یک بخشی از همین چرخه است.
مشاهدهگر بودن درباره اونچه که داریم انجام میدیم به ما کمک میکنه واقعیت رو ببینیم. واقعیت اینه که همه ما جدای از فکرهامون و شرایط بیرونیمون هستیم اما گاهی وقتها انقدر توشون غرق میشیم که یادمون میره اونی که تصمیم میگیره ما هستیم نه فکرها و حسهامون ?
همین الان که دارم این مقاله رو مینویسم یه فکری داره بهم میگه:
« با الگوریتمای جدید ویرگول خیلی آدمای کمی مقالهات رو میبینن ولش کن ننویس ارزشش رو نداره»
یه فکر دیگه هم داره میگه: « ولش کن روز جمعهای تورو جدت! بهتر نیس بریم سریال ببینیم؟»
حالا چطوریه که من نشستم پای نوشتن این مقاله بدون اینکه احساس بدی داشته باشم؟ منظورم اینه که خودم رو مجبور نمیکنم یا اینکارو نمیکنم چون که «باید»! دارم اینکارو با یه احساس خوشایند انجام میدم چون موقع انجام دادن این کار خیلی نزدیکترم به تصویری که از خودم دارم! لحظههایی که دارم مینویسم تو خواسته خودم (شغلم بهعنوان یه روانشناس) غرقم نه تو فکرهایی که به من میگه الان وقتش نیست و حسش نیست!
من چطوری تونستم به این فکرها توجه نکنم؟ با سالها مشاهدهگری افکارم تونستم بین خودم و اونها فاصله بندازم! فکرهام قرار نیس منو کنترل کنن! قرار نیس با هر حس و حالی که پیدا میکنم مسیرم رو تغییر بدم چون اونوقت از خواستههای خودم دور میشم! اگه بخوام فقط هروقت «حسش بود» کاری رو انجام بدم تنها چیزی هم که بهدست میارم « احساس راحتی» هست! اما من بیشتر از اینا میخوام ? من برای خودم چشمانداز دارم، هدفایی دارم، رویاهایی دارم! و هر لحظه از زندگیم فرصت اینو دارم که تو رویاهام زندگی کنم! ولی وقتی به یه فکری توجه میکنم که میگه « ولش کن الان حسش نیست» اون چیزیکه توش غرق هستم فکرم و احساسمه! و اون چیزیکه این وسط گم میشه خواستهها و آرزوهای منه!
اگه این وضعیت رو تجربه میکنی، با احساس حسرت و عقب افتادگی از کارهایی که همیشه دوست داشتی انجام بدی و موفق نشدی آشنایی! با فکر اینکه زمان با سرعت داره میگذره و زندگیت داره تموم میشه آشنایی!
مشاهدهگری چهطور کمک میکنه این چرخه قطع بشه؟
هرکاری که ما داریم انجام میدیم یه صدایی توی سرمون بهمون میگه اینکارو بکن! مثلا الان با خودت گفتی« این مقاله رو بخونم» و داری میخونیش! ممکنه کمی جلوتر بگی « به درد من نمیخوره» و دیگه نخونیش! کله ما پر سر و صداست! و ما با همین فکرهایی که تو سرمون داریم تصمیم میگیریم و عمل میکنیم! حتی اگه بهصورت واضح ندونی که چی تو سرت میگذره اگه دقت کنی میبینی که یه صدایی هست! عقب انداختن کار یعنی چی؟ یعنی یه صدایی توی سرت بهت میگه « الان نه! » و تو بهش گوش میکنی! چون دلایل قانع کنندهای داره! برای هر کسی هم این دلایل چیز متفاوتیه!
از اینکه الان کار مهمتری دارم، «گردگیری بالای یخچال خیلی موضوع مهمیه» شروع میشه
تا فکر کردن به جواب سوالات فلسفی مثل اینکه «آیا انسانها هدف و رسالت تعریف شدهای دارن یا حیات یک تصادف اتفاقی بوده؟ »
افراد مختلف هم تعبیرات مختلفی از این دلایل دارن! مثلا بعضیا متوجه شدن که بیشتر این دلایل از جنس ترس از شکست هستن! بعضیا میگن درواقع کمالگرایی و علاقه به پرفکت بودن هست که باعث میشه ما بهونههایی برای عقب انداختن کارمون بتراشیم چون تا وقتی که همهچیز پرفکت نباشه دوس نداریم کارمون رو شروع کنیم! همه اینها میتونه درست باشه اما اون چیزیکه درواقع اهمیت داره، پیدا کردن این دلایل نیست بلکه فاصله انداختن بین این فکرها و تصمیم ماست!
گفتیم ما در نهایت با گوش دادن به همین صداها یه تصمیمی میگیریم ! بعله درسته!
با فاصله انداختن بین صدایی که بهصورت اتوماتیک وجود داره و عمل کردن بر اساس اون چیزی که واقعا میخوای، لحظههای زندگیت جوری میگذره که وسط خواستهها و اهداف و رویاهاتی! لازم نیست به نقطه خاصی از موفقیت برسی که احساس رضایت رو تجربه کنی چون هر لحظهات رو داری جوری زندگی میکنی که میخوای!
مشاهدهگر بودن یعنی فکرهات و احساساتت رو ببینی و فکر نکنی لازمه به هر فکری که تو سرته واکنش نشون بدی! یادت باشه فکرها و احساسات دست ما نیستن! ا هیچ کنترلی روشون نداریم برای همینم تلاش برای تغییر فکرهامون بی فایده است!
اگه تلاش کرده باشی که یه فکرو تغییر بدی خوب میدونی که کار نمیکنه! مثلا اگه بخوای « حسش نیست» رو تبدیل کنی به « حسش هست» خیلی تلیقینی و مصنوعی میشه و دوبار کار میکنه و از کار میفته! خب، چون واقعیت اینه که «حسش نیست» ??? اما موضوع اینه که اصلا لازمم نیست «حسش باشه» ! همین الان که دارم اینو مینویسم راستش اصلا حسش نیست! بعد از اینم جلسه دارم و حس اونم نیست! چون دلم میخواد قبل ناهار جمعه یه چرتی بزنم و پاشم ناهار بخورم! خیلی میچسبه، نه؟ آره همینجوره! اگه من به چیزایی توجه کنم که « حال میده» و « حسش هست» و «میچسبه» لحظههای زندگیم به «لذت» و «راحتی» میگذره اما اگه به این توجه کنم که بهعنوان یه روانشناس میخوام « کی باشم» لحظههای زندگیم به «جستجوگری» و « تجربه» و «تاثیرگذاری» میگذره! این یه معامله است! راحتی و لذت رو میدی در ازای بهدست آوردن خودت! به ازای سپری کردن لحظههای زندگیت به اون شکلی که حقیقتا میخوای!
معنیش اینه که قراره لذت و راحتی رو بذارم کنار؟
اصلااااااااااااا ! اتفاقا برای اون هم برنامه ویژهای داریم! ??? من زمانی که میخوام برای خودم برنامهریزی کنم اول از همه زمان مربوط به «لش تایم» رو جدا میکنم ? بابت علاقه قلبی که به لم دادن و زل زدن تو دیوار دارم ?. من زمانهایی رو برای خودم مشخص میکنم که تو اون زمانها قراره هرکاری بکنم که « حسش بود». هرکاری دلم میخواست! هرچقدر هم پروژه ها مونده باشه اون تایم مال راحتی منه! همونجوری که قبل تر گفتم میتونی به صدایی که وسط درس خوندنت میگه « بریم سریال ببینیم» گوش نکنی! موقع استراحتت هم به صدای « وای اینجوری نمیرسی تموم کنی کار رو» توجه نمیکنی! اینجوری قیمهها از ماستها جدا میشن و با کیفیت بیشتری تمرکزت مشغول همون کاریه که داری میکنی!
تو انتخاب میکنی که لحظههای زندگیت چهطور بگذره نه صداهای رندوم توی سرت! نه ددلاین پروژه! نه عصبانیت کارفرما! نه رتبه کنکور آزمایشی! نه احساس ناکافی بودن و عقب افتادن! نه احساس ترس و رقابت.
تو تعیین میکنی چون این زندگی توئه و تو قدرتش رو داری همون کسی باشی که میخوای! که با انتخاب آگاهانه با زندگیت کیف کنی! قراره با زندگیت کیف کنی! قراره تجربههای مختلف و متنوع داشته باشی نه اینکه یه کار یکسان رو انجام بدی و کلی حسرت رو با خودت تو طول زندگیت حمل کنی!
مشاهدهگر بودن بهت کمک میکنه اسیر بازیهای ذهنیت نشی و تحت تاثیر فکرهای توی سرت، نظر بقیه و ددلاین پروژهها زندگی نکنی! اگه بتونی خودت رو از افکارت جدا بکنی میتونی آزادانه انتخاب کنی که میخوای لحظههای زندگیت به چی بگذره!
کمی بالاتر نوشتم که همین الان حین نوشتن این مقاله یه سری فکر دارم که دارن بهم میگن ولش کن! چجوریه که من ولش نمیکنم و به نوشتن ادامه میدم؟ من به فکری که میگه « با الگوریتمای جدید ویرگول خیلی آدمای کمی مقالهات رو میبینن ولش کن ننویس ارزشش رو نداره» توجه نمیکنم چون برای خودم شفافه که من میخوام کی باشم! اگه آدمای زیادی مقالهام رو بخونن خوشحال میشم و براش تلاش هم میکنم اما من برای دیده شدن نمینویسم! من مینویسم چون کارمه! چون خودم تو مسیر تغییر، به منابع خوب دسترسی نداشتم که کمکم کنن، حالا میخوام یه فرصتی ایجاد کنم برای اون کسی که داره سرچ میکنه چهطور اهمالکاری رو رها کنم!؟ خب دیگه اهمیتی داره که چند نفر میخونن؟ خواسته خودمو میشناسم و فقط به همین توجه میکنم!
به فکری که میگه « ولش کن روز جمعهای تورو جدت! بهتر نیس بریم سریال ببینیم؟» هم توجه نمیکنم چون میدونم ساعتش که برسه از خودم میپرسم « حالا دلت چی میخواد؟» و اگه دلم میخواست سریال میبینم! پس الان به فکرم توجه نمیکنم! همینجوری تو سرم هست برا خودش ? منم مشغول نوشتن هستم ?
فکرها هستن و منم دارم کارمو انجام میدم! فکرها زمانی تمرکزت رو به هم میزنن که بهشون توجه کنی! مثلا فرض کن تو یه مهمونی شلوغ داری با کسی حرف میزنی و یه متر اونور تر هم دو نفر دارن باهم حرف میزنن! تو مشغول صحبت خودتی و به حرف اونا توجه نمیکنی! اما اگه یکیشون اسم تورو وسط حرفاش بگه توجهت جلب میشه و دیگه نصف حواست پی صحبت اوناست و میزان کمتری از توجهت به صحبت خودته! اگه بین حرفاشون حس کنی دارن ازت بد میگن و احساس خطر کنی ممکنه کلا حرف زدنت رو رها کنی و به اونا گوش بدی! فکرهای توی سر ما هم مثل صدای دو نفر تو یه جای شلوغ هستن و به میزانی که بهشون توجه کنی انرژی تورو میگیرن!
مشاهدهگری یعنی دیدن هر چیزی که در لحظه وجود داره! این بار که میخواستی کاری رو عقب بندازی به فکرهایی که تو سرت میگذره دقت کن! به حس و حالی که تو بدنت داری توجه کن و بدون که تو داری اهمیت دادن به اونهارو انتخاب میکنی! اشکالی نداره که همچین انتخابی رو میکنی ولی بدون هر وقت که بخوای میتونی انتخاب دیگهای هم داشته باشی. آروم آروم به خودت آگاه شو که چی میخوای؟ از خودت بپرس « میخوای کی باشی؟» به فکرهات توجه کن ببین «دوست داری لحظههای زندگیت به چی بگذره؟» به میزانی که از وجود خودت و خواستههای درونیت آگاه بشی و توجهت رو از «حسش هست» یا «حسش نیست» کم بکنی لحظههای زندگیت شبیهتر میشه به چیزیکه خودت میخوای و حسرتهات کمتر میشه.
ارزشش رو داره، نه؟
هرجایی رو که فکر میکنی عملی نیست یا نمیدونی چهطوری میتونی انجامش بدی کامنت کن! نکتههای زیادی هست که دیگه برای طولانی نشدن مقاله اینجا نمینویسم. اگه چیزی برات سوال شده بنویس تا باهم گپ بزنیم.