فکر کن در حال عبور از کنار رودخانه ای در شهر باشی، نزدیک میشوی به یک صندلی در پیادهرو که یکی نشسته روی آن و سطل آبی جلوی پایش است، خیره به سطل است و همین که به چند قدمیاش رسیدی، نگاهت می کند و میگوید: چند دقیقه کنارم مینشینید؟ چیزهایی ذهنم را مشغول کرده که دوست دارم راجع به آنها با کسی حرف بزنم.
میتوانی بی تفاوت بگذری و راهت را ادامه بدهی، شاید کسی دیگر این درخواست را بپذیرد. کمی فکر میکنی، افکار پراکنده ای در سرت به یکدیگر میخورند و با خود میگویی وقت دارم، به او میگویی برای چند دقیقه وقت دارم و مینشینی.
حال که نشسته ای کنارم به آبِ داخل سطل نگاه کن، نمیدانم برای تو مفهوم خاصی دارد یا نه اما ذهنم را سخت مشغول کرده.
هفت روز پیش پیرمردی با لباس پاره کنج پیادهرو نشسته بود، ریش و موهایش بلند بود و سپید، پا برهنه بود و سر به زیر. کنارش نشستم و سوالی را که در گذشته برای چنین روزی آماده کرده بودم از او پرسیدم: بهترین ماجراجویی دوران جوانیت چیست؟
لبخند زد و نگاه می کرد، منتظر پاسخ بودم، دقیقه ای گذشت و سرش را پایین انداخت، زیر لب گفت: هیچ. با خودم فکر کردم که در گذشته از هراس شنیدن چنین پاسخی و شرم مخاطبم، از هیچ سالخورده ای نپرسیده بودمش. تلخیِ آن روز، روزهای بعد آزارم داد و این رنج از فردا که پیرمرد آنجا نبود شدت گرفت.
این روزها مدام به این فکر کردم که بهترین ماجراجویی من چیست؟ هر چه در زمان به عقب نگاه می کنم، انتخاب های ساده ای داشته ام، انتخابهایی که در زمان خودشان تصمیم بزرگی بودند و تلاشهای بسیاری داشته ام. ولی از زمان حال انگار بسیار کوچک هستند.
میدانی انسان چگونه میتواند در یک سطل آب غرق شود؟