اون توی کافه نشسته، روزهای متوالی داستانی رو برای کسی تعریف می کنه، از درون، درد های خودش رو با عذاب وجدان جاری به زبون میاره، این عذاب انتها نداره.
توی فضای دیگه ای زمان دیگه ای، با شروع داستانی آمیخته با عشق، از شخص وارونه ای می خونی که می خواست خودش باشه، همین، اما خودی که تحمل وجود بی آزارش برای دیگران سخت بود.
سقوط و بیگانه.
مدتی پیش فیلم a man who wasn't there رو دیدم، مدت ها قبل از اون oh brother where are thou و اگه بخوام ادامه بدم توی لیست خودم از برادران کوهن می رسم به the big Lebowski و نمی دونم اصلا چرا از اینها دارم یه جا با هم اسم می برم.
میخواستم از مرگ جوجه قمریِ توی حیاط بنویسم و ابرهای بهارِ جاری اما قلم شکست.
کاش می تونستم سایه ای که همیشه دنبالم هست رو بگیرم، فریاد بزنم که: چرا منو رها نمی کنی!
بیا اینطور ادامه بدیم:
ایستاده در پایان، پاسخ تمام پرسشها به ناکجا رسیده است و آغاز هیچکدام را به یاد نمی آوَرَد. عدم را همیشه سیاه تصور می کردم، این بار سرخِ بی نهایت است. کاش خودم بیننده ی این تصویر باشم که در تضادِ نیستی، ابلهانه رنگ سرخ را دیده ام.
چگونه توضیح دهم که درد، جای دیگری اتفاق می افتد اما در ذهن دیده می شود. که سرخ در عدم نیست و این تصویر از گذشته مانده در ذهن وامانده ام. چطور شرح دهم که ناکجا حاصل کوچِ دیوانه های همیشه در سَرَم هست، آنجا که از پیگیریِ عدد بی نهایت خسته شَوی.
به انگشتانش نگاه می کند و می شمارد، سرش را بالا می آورد و می گوید: با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه رسیده ام که دیگران بیشتر می فهمند و سال هاست که من در همان سرخِ نیستی،مانده ام.
عدم جاییست که بین دو آیینه خودت را نگاه کنی، اگر به پایان تصویر در تصویر می رسیدی، همان جا پاسخ در پاکتی بود و بهتر است رها شود، بیم دارم از اینکه کاغذی سپید باشد و هیچ...