ویرگول
ورودثبت نام
آرمان حسینی
آرمان حسینی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

مادران سیاه پوش

گم شده ام، شاید از هشت سالگی، احتمالا از همانجا که مادرم دستم را برای لحظه ای نگه داشتن چادرش رها کرد، من از تاریکی آن روزها، میان چادر های سیاه مادران، چادر سیاه دیگری را دنبال کردم، گمان می کنم هرگز کسی مرا پیدا نکرد.

در تکرار آن لحظه جایی در زمان تا ابد گیر افتاده ام.

گویی تمام خاطراتم بعد از آن روز، رویای کودکی در انتظار است.

گم شده ام، باور این روز ها و تمام روزهای قبل از این و بعد از آن، کارِ ناتمام است، می پرسم از خودم: در الزام و تعهد به گذشته باید این را هم تمام کنم؟ تنها به این دلیل که آغاز کرده ام؟ آیا علت ادامه دادنم فقط این است که شروع کرده ام؟ با این حال در همین هاج و واج به یاد می آورم آن کتاب را که ناتمام دور انداختم، به یاد می آورم بَرمِ فیروز را که تا انتها رفتم، به یاد می آورم آن قول را که شکستم، به یاد می آورم آن دوست را که در نیمه ی راه جا گذاشتم.


ایستاده ام، میان بند رخت های خالی، موازی، در سکون، خیره ام به تَرَک های زمین.


ما عزادار کدام از دست رفته ایم؟ کدام از بسیاری که هیچکدام را به یاد نمی آوریم؟

عمو آزاد، پیرمردی که بهزاد نوه اش همکلاسی و گاهی، خیلی کم دوستم بود.

عمو آزاد پیرمردی که نمی مرد. هر چه یادم هست پیر بود. قبل از اردوی هر سال یک بار یک هندوانه ی سبز تیره از او می خریدم، هندوانه های کوچک داشت ارزان بود و بیشتر یادم نیست.

قلعه، همانجا که یک روز روسپی ها را دستگیر کردند، آخرین مردی که آنجا بود را، همان که من و محمد عابدی لامپ چراغ شکسته ی عقبش را دزدیدیم، بعد از این که چهار چرخش پنچر شده بود حین فرار وقتی که ماشین افتاده بود توی کانال فاضلاب دستگیر کرده بودند.

همان روسپی خانه که چند سال قبلش خانه ی عمه مهین بود.


ایستاده ام میان چادرهای سیاه آویزان از بند رخت ها، باد میانشان می وزد، به آرامی تکان می خورند، خیره ام به آب چرک جاری از چادر ها.


گلی، زن دیوانه ای که شوهرش کور بود، تنها زنی که چادر سیاه نمی پوشید، چادر گلدار، تیره اما سیاه نبود. شوهرش که اصلا چشم نداشت را گاهی با عجله همراهی می کرد. همیشه عجله داشت.

پدربزرگم، هنوز با کلاه شاهی سر کوچه می نشیند با سیگار لای انگشت.

کوره های متروک، همان کوره های آجر پزی که شبیه به دخمه های تاریک با رنگ سبز و دیوار های سفت و زشت بودند.

هنوز یادم هست، آخرین باری که با سکه های یک ریالی رفتم مغازه علی کور، مردی که عینک ته استکانی داشت، سکه ها را خوب تشخیص داد، گفت دیگر استفاده ای ندارند، چه غمی داشتم آن روز که دست خالی به خانه بازگشتم.

همان روزها که نان خشک را در آب ریختیم و نرم شد، قابل خوردن بود ولی همان نان خشک را می شد با کیسه ای نمک تعویض کرد یا در ازای پنج تومان پول.

گم شده ام، حوالی هشت سالگی، در قبرستان که پنج شنبه ها سرحد دور شدنمان از خانه بود، تمام آدمهای شهر آنجا بودند، من سالهای سال به اختیار خود از آن جا آن طرف تر نرفته بودم.

فستیوال هفتگی بود برای خودش، عشق من جوجه رنگی هایی بود که در خیابان های قبرستان می فروختند.


می دانی که چقدر مرگ برایم عادیست؟

می دانی چقدر خانواده نداشتن برایم عادیست؟

می دانی چقدر باختن برایم عادیست؟

می دانی که چقدر نداشتن برایم عادیست؟!

منِ این روزها، چیزی جز مردی گم شده نیست. از کودکی میان چادر مشکی مادرانِ بی لبخند.

مادرانچادربی‌لبخندسیاهپوشزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید