از نامه های قبل، سالها گذشته است، سالهاست. از آبان هم...
چنان لبخند های خسته را گسیختند که دندانهای سرخ ماند و حیوان های در بند. مبادا آزاد شوند چرا که دیگر غریزه هم یادشان نیست. آن گله را چنان بوی مرگ فرا گرفته است که هیچکدام امید به فردای عید ندارند، قربان، برای رضای خدایتان مرده را سر بریدن خوشایند است؟
به سیاهی این روزها و سالهای قبل از آن، به پوچی دست و ذهن تمام همراهان، به کوته فکری سایه هایی که شب و روز پرسه میزنند، به خرابه های اطراف این قبرستان که میرسند بر میگردند، به آب،آن، سوی راه که زیبا تر است و جایی برای سوزاندن مانده است که گرم شوند، کسی از دور فریاد میزند: لبخند های گسیخته را چه سود؟ این همه دست های آویزان، این همه گوسپند و عید های ابدی برای قربانی کردنشان، این، این،(صدایش آرام تر میشود) این نظم نامیزان را چه سود؟
با اشاره به این و آن، به آنها، که لبخند هایشان را بریده اند! شسته اند. دستانش آویزان میشوند از شانه اش، حرفش را فراموش میکند، دهانش جریده است و طعم شور دندانهای سرخ را مزه مزه میکند.
کار سایه ها در این سوی راه تمام شده.
ببین، این حال این روزهاست، نمیتوانم خطهای روی هم را نظم دهم، در خودم گرفتار هستم و میدانم. بزودی آرام می شوم. نه از آن آرامشی که عمق دارد و میماند، نه! فقط برای اینکه پاییز را بگذرانیم.