آرمان حسینی
آرمان حسینی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

چرخه ی عصبی، ابدی

به خویشتن که با خودم بسیار، از یک مسیر تکراری به همان پلِ شکسته برخوردم، بازگشتم، برای ماندن، مرثیه خواندم. دانستم که فراموش کنم عبورِ گذشته را و باز به خویشتن که با خودم بسیار از همان راهِ تکراری به یک پلِ شکسته رسیدم و برای رفتن، مرثیه خواندم.

گریستن برای نادانسته ای که دردش در زمان، زخم، به خویشتن که: دیوانه راه مرو، بیراهه خواهی دید. که دیوانه گوش مکن، دروغ می‌شنوی، حرف نزن، دیوونه می‌شی‌‌. یادت می‌ره چند بار از این را اومدی و چند بار یادِت رفت.

یه وقتا زمان کم می‌آد وگرنه اون آدمی که سرش مدام به سنگ می‌خوره باید سنگ رو بشکنه!

فراموش کرده ایم.

در شیب تکامل (البته نه به سبک داروین)، با سرعتی بیشتر از گذشته در دامان زنی که هستی نام دارد، به قُله ای می‌رسیم که بعد از آن قُله‌ی دیگری پدیدار می‌شود، شاید من یا تو آن قله ها را هرگز نبینیم اما انسان می‌بیند.

پلی شکسته است. سری به سنگ خورده است و دامان زنی در نسیم...

انسان در من خفته است، خاموش خیره است به همان دیوانه که سنگ را سرخ می‌کند. چنان دردهای خویش را به سنگ می‌کوبد که نادانی فواره می‌زند، زمان خسته می‌شود. سنگ می‌شکند... شگفتا که انسان در شیب تازه ای به سمت آسمان است و ناگهان بیدار می‌شود.

عابری خسته از راه دور با خویشتن به پلی می‌رسد که شکسته است. در زمانی که دیگر «سرش به سنگ میخورد» مَثل نیست.

چگونه تکرار کنم که می‌گویند «به پل شکسته می‌رسد» و در ادامه انسان خواب می‌بیند که دیوانه ای ابزار به دست پل می‌سازد به سخره‌ای که عمود است و سنگ و دست خالی، مدام سرش را می‌کوبد به سنگ و سنگ می‌شکند، پل می‌شکند...

آغاز و پایان برای ابد وارد چرخه ای می‌شود که نگو و نپرس.




پیدایشتکرارانسانچرخهابدیت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید