امروزه خیلی گفته می شود که شرایط محیط جهان، یک جهان ووکا شده، یعنی پیش بینی پذیر نیست، اهداف بلند مدت نمیتوان ترسیم کرد. در نتیجه استراتژی مرده است. دیگر نباید دنبال استراتژی بود. یا نوشتن استراتژی دیگر فایدهای ندارد.
من از منظرهای مختلفی میخواهم به موضوع نگاه کنم. مهمترین وجه تمایز این منظرها این است که استراتژی را چه چیزی تعریف میکنیم!
اگر استراتژی را تقلیل دهیم به تکنیک، یعنی تحلیل محیط بیرون، محیط داخل ، چشم انداز، SWOT و چیزهایی از این دست؛ طبیعی است که تغییرات پارادایم در جهان، منجر به بیخاصیت شدن این تکنیکهای قدیمی میشود. این تکنیکها برای دورانی بودند که پارادایم حاکم بر جهان گونهی دیگری بود.
بیاید یک تعریف ساده داشته باشیم: استراتژی روش حل مسئله است، حل این مسئله که : سازمان چگونه قرار است موفق شود، چگونه در رقابت در بازار پیروز شود !
در چارچوب این تعریف تکنیکها و روشهای قدیمی، در تلاش بودند این مسئله را در بازهی زمانی بزرگ و طولانیتری حل کرده و در نهایت نسخهای ارائه کنند که از جنس محتوا بود. آیندهی بلندتری را پیش بینی کن، دقیق و کمّی و قابل اندازهگیری مشخص کن که برای موفقیت باید چه کارهایی انجام شود.
از این منظر، مخاطب استراتژی هیات مدیره شرکت است. در نهایت هم سند استراتژی، برای آنهاست. همین که مدیرعامل بداند چطور قرار است سازمانش موفق شود، کافی است.
بدیهی است که این نگاه امروزه مرده است. امروزه دیگر نمیتوان آیندهی طولانی را پیشبینی کرد. لزومی هم ندارد که هر چه پیشبینی میکنیم محقق شود. در نتیجه نمیتوان دقیق مشخص کرد که برای موفق شدن چه باید کرد.
در چارچوب همان تعریف سادهی بالا، از منظر دیگری می خواهم به استراتژی نگاه کنم. غیر از اینکه استراتژی محتوای مسیر موفقیت را مشخص میکند، برای افراد داخل شرکت پاسخی بود به «چرایی» خیلی از کارها و برنامهها و زحمتها. یعنی استراتژی خاستگاه دیگری داشت که «شفاف کردن ذهن کارکنان» بود. که از نظر من این خاستگاه هنوز زنده است و اتفاقات در جهان امروز اصلِ ماموریت و نقش استراتژی در سازمانها همین است. این را بگویم که این خاستگاه دوم برای آن دسته از کارکنان شرکت است که در پی چراییاند. افرادی که دلیلِ موضوعات برایشان مهم است، نه افرادی که مکانیکی کار میکنند.
همه میدانیم به دلایل مختلف، که موضوع بحث من نیست، امروزه تعداد این افرادِ پُرسنده در سازمانها زیاد شده است. افرادی که تا جوابی برای چرایی نداشته باشند، همه انرژی خود را برای کارها نمیگذارند. در نتیجه یکی از دلایلی که میگویم این خاستگاه دوم برای استراتژی امروز مهمتر است، همین است که مخاطبان یا مشتریان آن در داخل سازمان بیشتر شدهاند و افرادی متنوعتر که در سطوح و واحدهای مختلف شرکت به دنبال پاسخی برای چرایی کارهای خوداند.
از منظر دیگر به فرمت و محتوای استراتژی نگاه کنیم. در مدلهای قدیمی گفته میشد که چشم انداز باید کمّی باشد، دقیق باشد و... این باورها منجر میشد که محتوای استراتژی را فیکس، ساکن و ثابت کنیم. به بیان دیگر با نگاه نتیجهگرا آن را تدوین و تبیین کنیم.
لیکن امروزه میدانیم، به دلیل همان شرایطی که در مورد جهان ووکا برقرار است، نمیتوان همه چیز را ساکن و ثابت در نظر گرفت. پس محتوای استراتژی هم نمیتواند به شدت گذشته کمّی، دقیق و شفاف باشد. من فکر میکنم امروزه چشمانداز و استراتژیِ خوب برای سازمانها، بیشتر جهتِ حرکت یا مدل حرکت شرکت را باید روشن کند نه نتیجهی نهایی و مقصد نهایی.
نمونهی این تغییر را در سندهای چشمانداز و استراتژی بسیاری از شرکتهای بزرگ و پیشروی جهان میبینیم. همهی آنها یک جهت را برای خود مشخص کردهاند، نه یک مقصد را. در نتیجه همه براساس الگوی فکری «فرایندگرایی» تدوین شدهاند نه نتیجهگرایی.
در نهایت، از نظر من خاستگاه اولِ استراتژی امروزه مرده است. لیکن کل مفهومِ استراتژی نمرده و از ضرورت آن کاسته نشدهاست. در جهان ووکا، استراتژی باید جهتِ حرکت و مدل حرکت سازمان را مشخص کند. علاوه برآن باید پاسخهای شفاف و دقیق به کارکنان شرکت بدهد که چرایی کارهای خود رو تلاشهای خود را متوجه شوند. استراتژی امروزه باید داستانِ شفافی از زندگی سازمان را روایت کند. البته نه دقیقا همهی داستان با همه دیالوگها و جزئیات، بلکه جریان اصلی داستان را تبیین کند. متنِ داستان باید توسط خودِ پرسنل در مسیر اجرا و تصمیمهایی که میگیرند، نوشته شود.
اگر این ماموریت را برای اسناد استراتژی و چشمانداز در نظر بگیریم، اولویتها در مسیر تدوین آنها تغییر میکند. دیگر تحلیلهای آماری پیچیده، پیشبینیهای پیچیده از آینده، کمتر اهمیت دارند. کمّی کردن اهداف، قوتها، ضعفها، فرصتها و تهدیدها دیگر اهمیت ندارند.
متنِ سند و مدل نگارش آن مهم میشود. تک به تک واژههایی که در متن نوشته میشوند، مدل چیدمان آنها در داخل سند اهمیت مییابند. اینکه یک روایتِ پیوسته و منسجم از جهتگیری شرکت در این اسناد وجود داشته باشد، اهمیت مییابد. چرا ؟ برای اینکه این سند برای خوانده شدن توسط عموم کارکنان شرکت نوشته میشود. این سند قرار است کاری کند که افراد در درون آن غرق شده، با جهتی که شرکت برای خودش ترسیم کرده، خود را هم مسیر و همذهن کنند. این سند میتواند مبنا و سرنخی برای پیدا کردن معنا در کار باشد.
مشتریِ این سند کارکنان شرکتاند. نه سهامداران.
کارکرد این سند ایجاد انسجام و همسویی در میان افراد مختلفی است که در شرکت کار میکنند. در نتیجه استراتژی در این نقش، نمرده است، بلکه تولدی دوباره در نقش و کارکردی جدید دارد.