و من مینویسم .. چون هستم
نوشتن من گفتاری است از جهان درونم،
زمزمههایی و نجواهایی که در حصار این تنهایی میچرخند، به کرانههای این جهان میخورند و به خودم باز میگردند.
بازگشت آنها، تنهایی را به یادم میآورد. یادآوری آنکه در این جهان محبوسم. این جهانی که مال من است و خودم ساختمش.
ولی کسی غیر خودم در آن نیست. نه اینکه نخوام که باشد. بلکه نمیتواند که باشد.
کس دیگر چرا باید در جهان من باشد.
مگر می شود؟ هر کسی جهان خودش را دارد. او هم محبوس در جهان خود است. به بازگشت صدای خودش از کرانههای جهانش مشغول است. چه خبر دارد و چه میفهمد از من و تنهایی من
هی فلانی، در جهان تو کرانه کجاست؟ تنهایی چه شکل است و چه رنگ است؟
این جا هر چه صدا میزنم به خودم باز میگردد. آیا اصلا بیرونی هست؟ کسی بیرون هست؟ آیا میشود که روزی صدایم به خودم باز نگردد؟ صدای کس دیگر بشنوم، کس دیگر صدایم بشنود؟
هر چه به زندگی اضافه میشود انگار کرانه این جهان دورتر میشود. ناپیداتر ... نا پیداتر. دورتر و دورتر
آیا کسی هست؟
روزی کسی خواهد شنید؟ آیا ؟
نمیدانم.
من میروم، نمیایستم، میروم، در این جهان حرکت میکنم که به کرانه برسم.
کجاست؟ کجاست این کرانه و کی میرسد؟ کی تمام میشود، کی به کرانه میرسد این جهان ؟
نمیدانم
فقط میدانم که در آن محبوسم، تنهایم،
ولی هستم، دوستش دارم، بخشهای آنرا خودم ساختم، بخشهایی را هم دیگران برایم ساختند.
ولی هر چه هست مال من است، شکل من است، برای من است،
دوستش دارم،
دوست دارم که به دیگران هم نشانش دهم.
بیاید، بیاید. نظاره کنید جهانی را که ساختم، ببینید ساخته و پرداختهی مرا ، وجودم را ، کرانهام را،
به من کرانه را نشان دهید. کجاست؟ چگونه است؟
هی .... کسی هست؟ صدایم میرسد؟
نمیدانم.
به رفتن ادامه میدهم. هر چه بود و هر چه هست را میگذارم باشد، و می روم، ادامه میدهم. میدانم که ماندن دردم را دوا نمیکند.
باید رفت، باید گذاشت و رفت؛ باید عبور کرد و رفت.
شاید که پیدا شود این کرانه،صدایی از پشت آن شنیده شود.
شاید ...