در صحبت اندیشمندان گفته میشود که انسان تنها موجودی است که به مرگ خود میاندیشد. از همین باب با حیوانات متفاوت است. در راستای همین مرگ اندیشی انسان رفتارها، واکنشها و عادتهایی دارد که در حوزههای مختلف علوم و فلسفه در مورد آنها صحبت شده است. کمی عمیقتر که میشویم، نحوهی نگاه انسان به مرگ در سبکِ زندگی و رفتارهای او اثر میگذارد. اینکه مرگ را کجای زندگی خود ببینیم، شیوهی زندگی را تغییر میدهد.
اولین نگاه به مرگ این است که مرگ جایی در آینده است. مثلا در سن ۹۰ سالگی. به نظرم این نگاه ابتداییترین و اولین نگاه به مرگ است. ریشهی این نگاه، خطی در نظر گرفتن زمان است. تصورِ اینکه ما در یک مسیر خطی از زمان حرکت میکنیم.چند سالی را زندهایم و در نهایت در سنی مشخص در پیری میمیریم. در مسیر خطیِ زمان، مرگ را جلوی خود و در آینده میبینیم. جایی که اگر روزی به آن برسیم، زندگی تمام میشود. تصور میکنیم که مرگ در نقطهای در آینده ایستاده و انتظارمان را میکشد تا به او برسیم.
معمولا در کودکی تا جوانی حسی نسبت به مرگ در آینده نداریم. هرچه سن ما بیشتر میشود، عدد سن خودمان را میشماریم. از اینکه مثلا به ۳۰ یا به ۴۰ سال رسیدیم حالمان بد میشود. چون به آن نقطهی شوم در آینده یعنی «مرگ» نزدیکتر میشویم. تلاش میکنیم کاری کنیم که دیرتر به آن نقطه برسیم. انگار میخواهیم ترمزِ زمان را بکشیم. مثلا سعی میکنیم بدنِ خودمان را جوانسازی کنیم. نکته اینجاست که وقتی زمان خطی است، گذر عمر و پیر شدن بدنِ ما اساسا در اختیارِ ما نیست. در نتیجه تلاش ما محدود میشود به احساسات و فضای ذهنی.
در مسیری که خود را در حال نزدیک شدن به مرگ مییابیم، به سراغ گذشته میرویم. خاطرات خوش گذشته را مرور میکنیم و دائم یادِ ایام میگوییم. از گذشته یادگاری نگه میداریم و دائم آنها را مرور میکنیم. نوسالژیها برای ما شیرین و دوستداشتنی میشوند. دوران جوانی را بهترینِ زمانها میدانیم و میگوییم «آن زمانها .... یادش به خیر». خلاصه اینکه از ترس و نگرانی نزدیک شدن به مرگ، به گذشته چنگ میزنیم. گذشته را به خودمان قلاب میکنیم که شاید احساس کنیم سرعت حرکت ما به سمت مرگی که در آیندهاست کُند میشود.
نوع دیگری از مرگاندیشی، مرگ را در پشت سر قرار میدهد. اولین بار که با این دیدگاه آشنا شدم، بسیار برایم جذاب بود. این دیدگاه زندگی را مساوی حرکت و تغییر و مرگ را مساوی سکون میداند. از همین روی، تا وقتی که ما در حال حرکت باشیم و تغییر را تجربه کنیم، جلوتر از مرگ خواهیم بود. ولی وقتی که ساکن شویم یا دچار عادت و تکرار باشیم مرگ به ما میرسد و تمام!
انسانهایی با این نگاه همواره دنبال تجربههای جدیداند. تجربهکردن، کشف ابعاد جدید از خودشان و از جهان، تغییر دادن و در همشکستن عادتها و روتینهای زندگی، به آنها حسِ سرزندگی میدهد. این همان حس زنده بودن است. در واقع حس سرزندگی نشانهی این است که ما مرگ را خیلی دورتر و عقبتر از خودمان میبینیم و درک میکنیم. وقتی که توان و تمایل ما به هر دلیل برای چالشهای جدید، تجربههای جدید و تغییرات جدید رو به افول میگذارد، کم کم حضور مرگ را در نزدیکی خود احساس میکنیم. افرادی هستند که تا آخرین زمانِ حیاتِ بدن خودشان، روحیه رشد و حرکت و تغییر را حفظ میکنند. از بیرون به این آدمها میگوییم: در این سن و سال و پیری عجب دلِ خوشی دارد! چقدر سرزنده است.
در واقع تغییر است که به ما حسِ وجود داشتن و زنده بودن میدهد. هر چه بیشتر، وسیعتر و متنوعتر آن را تجربه کنیم، زندگی را بیشتر حس کردهایم. با این نگاه چیزی به نام شکست، اشتباه، غلط .... ارزش و معنا ندارد. خودِ ذاتِ عملِ تجربه کردن است که اهمیت دارد. هر چیز جدید و ناشناختهای برای ما جذاب میشود و ارزشمند. در سوی دیگر هر چیز تکراری و آشنا و قدیمی بیارزش و پوچ میشود.
با اینکه در مواجههی اول این نگاه برایم جذاب بود، به مرور متوجه شدم که این نگاه هم میتواند جنبههای غیر جذابی داشته باشد. حالت نامتعادل این نگاه فرمی از فرارِ بیانتها از گذشته، به زندگی میدهد. از ترس مرگ و برای اینکه همواره از او جلو بزنیم و سریعتر حرکت کنیم، حالتی از زور زدن رخ میدهد. الگوی افراطی از نتیجهگرایی، تعریف اهداف چالشی خیلی زیاد برای آینده، تقلایی فرساینده برای اینکه سرعتمان کم نشود. همیشه و همیشه به چیزی جدیدتر، به نقطهای بالاتر، به دستاوردی بزرگتر نگاه کنیم و برای آن دوندگی کنیم. از رسیدن به این نقاط و نتایج احساس جلو بودن کنیم. غافل از اینکه بدنِ ما بالاخره روزی فرسوده میشود و سرعتِ آن کم میشود. به نظرم میرسد که وقتی مرگ را پشت سر خود تصور کنیم و ترس از رسیدن مرگ بر ما غلبه کند، این رفتارها بر زندگی ما سایه انداخته و شکل و شمایل آنرا تنظیم میکند.
سالهای پیش اتفاقی در زندگیام، من را متوجه نگاه سومی به مرگ کرد. مرگ را شانه به شانه و کنار خود میبینم. پا به پای من در حال حرکت است. لحظه لحظهی زندگی من با مرگ آمیخته شدهاست. به مرور متوجه شدم که این نگاه چه فرمی به زندگی میدهد. وقتی مرگ را کنار خود تصور کنیم، هر لحظهی ما تجربهی همزمان زندگی و مرگ میشود. گذشته قبلا مرده است. آینده هم هنوز زنده نشده است. تنها همین لحظه است که اهمیت دارد. همین لحظه است که زنده بودن را تجربه میکنیم و بلافاصله با عبور کردن، آن را به مرگ میسپاریم.
با این نگاه نه تجربههای گذشته ارزش زیادی دارند، نه دستاوردهای آینده. بلکه مهمترین چیز این است که با همهی وجود بهترین چیزی که الان میتوانیم باشیم را زندگی کنیم. در هر لحظه همه چیز را در ذهن خود بازتولید میکنیم. به همه چیز از نو میاندیشیم. تصمیمگیری را نه به تکرارهای گذشته واگذار میکنیم، نه به توهمها و تخیلات آینده. در هر لحظه به این فکر میکنیم بهترین کاری که الان میتوانیم انجام دهیم، بهترین تجربهی که الان میتوانیم داشته باشیم، بهترین زندگی که الان میتوانیم داشته باشیم، چیست. همان را انجام میدهیم. بلافاصله بعد از آن هم همان تجربه را به مرگ میسپاریم. از آن عبور میکنیم و سراغ بعدی میرویم.
وقتی مرگ را شانه به شانهی خود ببینیم، با او اُنس میگیریم؛ حتی با او یکی میشویم. چیزی به نام ترس از مرگ معنا نخواهد داشت. چون او بخشی از ما است نه یک چیزِ غریبه و بیرونی. در این حالت هر لحظهی زنده بودنمان آغشته به زندگی و مرگ توأمان است.
فکر میکنم مدل نگاه سوم، بسیار سخت و بعید و غریب باشد. نگهداشتن این نگاه در زندگی کار سختی است. چون هر لحظه باید حواسمان به همه چیز باشد. هر لحظه باید همه اولویتها، تمایلات، ترجیحات، عادتها و دانستههای خود را به چالش بکشیم و از نو بسازیم؛ و این کاری بس دشوار است. نیازمند ارادهی پولادین است. نیازمند خودآگاهی و خود هوشیاری است. در مقابل تجربهی آن بینظیر و غیر قابل توصیف است.