
تصور میکنم ما مسیرِ جستجو برای معمای معنای کار را از نقطهای اشتباه آغاز کردهایم. امروزه بیشتر، شرکتها و سازمانها به دنبال یافتن و تعریف کردن کارها و مشاغل معنادار هستند. اینکه باید به فکر معنایی برای کارِ پرسنل باشیم. مدیران و مشاوران حوزه سرمایه انسانی، به دنبال راهکارهایی برای تزریق معنا به پرسنلاند تا انگیزه و دوام و کارایی کارکنان بیشتر شود.
نکته اینجا است که انگار با «معنا» نگاهی هستی شناسانه و از بیرون به درون داریم. اگر از دیدگاه اگزیستانسیال بنگریم، جهانِ مستقل و بیرونی نداریم. همه چیز در جهان درونی افراد و منحصر به فرد است. وقتی کارفرما به دنبال ساختن معنا برای افراد باشد، نتیجه هرچه باشد، باز هم چیزی بیرونی و تحمیلی برای افرادی است که جهانهای درونیِ منحصر به فرد دارند. در نتیجه این یک گزاره باطل است که «کارفرمایی از بیرون برای پرسنل خود معنا بسازد» این گزاره در واقع میگوید: کارفرما چیزی که برای خودش معنادار است را به زور وارد هستی و زیست کارکنان خود کند.
نکته دیگر اینکه معنا در فلسفهی امروز، چیزی است از درون به بیرون. معنا را سوژهی اندیشنده خودش به پدیدههایی که بر او وارد میشوند، نسبت میدهد. در نتیجه واژه و مفهومِ «معنا» در ذات خود مسیری از درون به بیرون را در نظر میگیرد. به بیان دیگر «معنا» دیگر یک مفهوم هستیشناسانه که ویژگیِ ثابت و دقیقی را برای همه انسانها توصیف کند، نیست! بلکه هر انسان اندیشندهای که دغدغهی معنا برای زندگی خود دارد، باید مسئولیت را برعهده گرفته و خودش معنای زندگی خود را بسازد.
به نظر من از زاویهی کارفرمایی، بهتر است به دنبال پاسخ این سوال باید باشیم که چه چیزهایی معناسازی افراد را سرکوب میکند؟ چه کارهایی را نباید انجام دهیم که معناسازی افرادِ سازمان مختل شود. نه اینکه چطور کارِ افراد را معنادار کنیم، یا کارِ معنادار درست کنیم.
از سوی دیگر، از منظر کارکنان بیشتر باید به این سوال بپردازیم که ما پرسنل چطور میتوانیم کار خود را معنادار کنیم؟ ما چطور میتوانیم برای کار کردنِ خودمان معنا تعریف کنیم؟ در ادامهی اینکه مسئول تعریفِ معنا برای زندگی و زیست خودمان هستیم، چطور کار کردن را هم به عنوان بخش مهمی زندگی، در پازل معنای زندگی جای دهیم. ما چطور کادرِ مسئلهی اصلی زندگی و کار خودمان را تعریف کنیم، که معنای ما ساختهشود؟