محمد قلی قلیان مقدم
محمد قلی قلیان مقدم
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

غاز سیاه: بخش چهارم

در راه بود تا پولی جمع کند. ناراحت و خسته بود. ساعت های زیادی گذشته بود اما پولی نداشت. نمی دانست باید چه کار کند. غار کوچولو خیلی گشنه بود. دنبال جایی برای خواب بودند. با خود فکر می کرد که اگر نتواند در آن استراهخانه بماند زندگی اش تمام می شود. همانطور که می گشت ناگهان صدایی آمد.

"آهای دختر! جای خواب نمی خوای؟"

به گوشه دیوار خیابان نگاه کرد. مردی چاق با لباسی که مشخص بود حداقل دو هفته است شسته نشده و ریش و سبیل هایی که هر کدام از طرفی آویزان بود با سیگاری که در دست داشت ایستاده بود. دخترک ترسید چیزی بگوید. مرد جلو آمد و گفت: من یک جا را می شناسم که شام خوب و جای خوب برای خواب دارد. اگر خواستی می توانی به من بگویی.

دخترک نمی دانست چه کار کند. از طرفی مرد غریبه بود و از طرفی پیشنهاد خوبی بود. با خود فکر کرد هر جور باشد قطعا از بی کار بودن بهتر است. پس گفت: باشه، قبول می کنم. مرد لبخندی زد و گفت: دنبالم بیا.

دخترک مرد را دنبال کرد تا به مهمانسرایی رسید. مرد گفت: زودباش برو تو. دخترک از ترس حرفی نزد و داخل شد. آنجا میزی بود که روی آن چندین مرد نشسته بودند و داشتند کاری را انجام می دادند. مرد جلو رفت و گفت: ببینید کی رو با خودم آوردم برادرا! همه برگشتند و دخترک را دیدند. او از ترس چیزی نگفت. مرد جلو آمد و گفت اینو وسط خیابان پیدا کردم. به نظر بدبخت و بیچاره می آمد. مردان دیگر به هم نگاه کردند و گفتند: بیا اینجا بشین دختر. دخترک نشست و آن ها را نگاه کرد. یکی شان رفت و کلی غذا برای دخترک آورد و گفت: بشین بخور، به نظر گشنه میای.

دخترک بی حرف شروع به خوردن کرد. آنقدر گشنه بود که حد نداشت.دیگر نفهمید اطرافش چه اتفاقی دارد می افتد، فقط می خورد. بعد از کلی خوردن خسته شد د با شکم پر از جا بلند شد و گفت: ببخشید جایی برای خواب نیست؟ یکی از مردا ها برگشت و گفت: طبقه بالا یک اتاق خواب جا هست. می توانی آنجا بری. تشک و رخت خواب را هم از داخل کمد دیواری بردار.

دخترک بدون حرف به سمت اتاق بالا رفت و به سمت اتاق رفت. وقتی در را باز کرد دید که اتاقی خالی از هرگونه سر صدا و چیزی دیگری در آنجا قرار دارد. وقتی متوجه کمد دیواری شد دید که رخت خوابی در آنجاست. رخت خواب را پهن کرد و خواست بخوابد اما با خود گفت: بهتر قبل از خواب نگاهی به اطراف بندازم. شاید چیزی به درد بخوری این دور و بر باشد.

در آنجا ۴ اتاق بود که تصمیم گرفت آنها را بگردد. در راه رفتن با خود فکر می کرد که تمام این اتفاقات کمی عجیب است. چرا باید بی دلیل به او جای خواب بدهند وقتی که سودی از او نبردند. همانطور که در حال فکر بود به اتاق اول رسید. اتاقی آرام با یک تخت و کمد که ارامنه نظر می رسید. چیزی خاصی آنجا نبود. به اتاق دوم رفت که درش قفل بود. اتاق سوم مثل اتاق اول بود با این فرق که یک کشو در زیر چراق خواب قرار داشت و در کدش باز بود. داخل کمد چیزی نبود اما در کشو قفل بود. زمانی که به اتاق چهارم رفت دید که ظاهرش مانند اتاق های قبلی است. تصمیم گرفت رو تخت دراز بکشد. اما زمانی که دراز کشید راحت نبود. انگار چیزی زیر پتو بود پس پتو را کنار داد و یک چیز عجیب دید. یک لوله سرنگ در آنجا بود. برای خودش سوال شد که چرا آن چیز آنجاست. با خود فکر کرد شاید اگر بگردد بهتر است پس به سمت اتاق خود برگشت.

زمانی به اتاق خود رسید روی رخت خواب دراز کشید و از آنجایی که خیلی خوابش می آمد زودی خوابش برد.گذشت و گذشت و گذشت...

نیمه های شب صدای از اتاق بغلی آمد. از خواب پرید و به اطراف نگاه کرد. سایه از اتاق سوم دیده می شد. با ترس و لرز از جا بلند شد و به اتاق سوم رفت. همانطور که می رفت به اتاق سوم رسید.

داخل را نگاه کرد که ناگهان...

مرددخترکغاز سیاهمهمانسراچند مرد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید