شبی سرد و تاریک بود. صدای سوزش باد در سراسر کوچه پیچیده بود. فضایی تاریک و ترسناک در کنار مغازه های تعطیل. در آن موقع شب حتی یک مگس هم در خیابان پیدا نمی شد. دختر کوچولوی داستان ما در حالی که سعی داشت جایی برای خواب پیدا کند لا به لای آشغال ها را می گشت. آن روز با نمره ۱۵ از مدرسه اخراج شده و آواره بود. یتیم و خانه به دوش بود و به دنبال تکه نانی بود. ناگهان صدای ناله ای به گوش رسید.
آه! آه! آه!
سرش را برگرداند، صدا از پشت بوته ای می آمد. کمی نزدیک شد، نزدیک و نزدیک تر. وقتی بوته ها را کنار زد جوجه غاز سیاهی را دید که مانند خودش آواره و یتیم بود. دلش برایش سوخت، آن را برداشت و نوازشش کرد. پر های نرم و دلنشینش مانند آغوش گرم مادر بود. دختر کوچولو در حالی که جوجه غاز سیاه در دستش بود به سمت کافه شبانی روزی رفت. شاید توانست در آنجا کاری پیدا کند.
وارد کافه شد. دیلینگ دیلینگ!
صدا زنگ در به گوش رسید. دختر کوچولو گفت: سلام، آیا کسی اینجا هست؟
خدمتکار شبانه روزی به سمت دخترک آمد: اینجا چه میخواهی بچه؟
برای پناهی آمدم، آوارم.
خدمتکار به او خیره شد و نگاه بدی به او کرد. سر انجام گفت: یک اتاق خالی طبقه بالا داریم، اما مجانی نیست. باید چندین ظرف را بشوری و کار های من را انجام دهی. شاید اتاق را به تو دادم. دخترک که نیازمند بود دست به کار شد. تمام کافه را برق انداخت. دیگر هیچ چیزی کثیف و سیاه نبود. اما خدمتکار راضی نشد. گفت: دوباره تمیز کن.
دخترک باز هم تمیز کرد اما خدمتکار هر بار چیز دیگری از او می خواست. ساعت ۱۲ شب شده بود. بالاخره خدمتکار گفت: قبول است. اما به شرطی که روی زمین بخوابی. دخترک قبول کرد و به طبقه بالا رفت. گفت: نمی شود روی تشک بخوابم؟
خدمتکار گفت: اصلا! تو باید روی زمین چوبی بخوابی. دخترک قبول کرد و دراز کشید. سردش بود و بدنش درد گرفته بود. خواب بدی دید. نیمه های شب از خواب بلند شد. فکر کرد کمی چیزی بخورد تا حالش بهتر شود اما ناگهان صدایی را شنید..
آآآآآآآآآآآآخ!