آروین ملک
آروین ملک
خواندن ۱۴ دقیقه·۲ سال پیش

برتری (نسخه کامل)

مرد جوان، به روبرو خیره شده بود. به چیزهایی فکر می­کرد که زن به او گفته. زن، همچنان که به فنجان قهوه ­اش زل زده بود، حوادثی را که پشت سر گذاشته بود، از ذهن و نظر می­گذراند. مردِ جوان، پاسخی برای درخواست او نداشت. تردید، به او اجازه سخن گفتن یا حتی تصمیم گرفتن نمی­داد. صاعقه ای فضای غروب­ گرفتهِ بیرون از کافه را برای ثانیه ­ای روشن کرد. صدای نسبتا بلند آن، افراد نشسته در کافه را از جا پراند. همه، به­ جز زن و مردی که به هم زل زده بودند. ناگهان، پرسشی به زبان مرد جاری شد که نباید. گویی صدا و نورِ آن صاعقهِ ناگهانی، ذهنش را برای لحظه­ ای از کنترل خارج کرد.

«اون که دیگه مُرده. چرا این­قد بهش اهمیت می­دی؟»

زن، همچنان به او نگاه می­کرد. انتظار چنین پرسشی را داشت. لبخندی بسیار کم­رنگ بر لبانش ظاهر شد. سپس، آهسته پاسخ داد:

«چون جونمو نجات داده. دو بار.»

مرد ساکت شد. می­دانست اگر کلامی دیگر بر زبان بیاورد، موجب خشمِ طرف مقابلش می­شد. ولی با این­ حال، آخرین سوالش را نیز پرسید:

«هنوزم رانندگی می­کنی روژان؟»

زن که بعد از مدتی نسبتا طولانی، بالاخره راضی شده بود تا اندکی به فنجان قهوه ­اش نزدیک شود، ناگهان دست نگه داشت و به مرد نگاه کرد.

«نه. مگه اینکه بخوام دور بشم.»

«از چی؟ از خودت؟»

«شاید.»

مرد، متوجه غمِ بزرگی که در صدای زن بود، شد. آهسته سری تکان داد. از شیشه، نگاهی به بیرون از کافه انداخت. اتوموبیل قهوه ­ای رنگ زن، مثل همیشه، بی­ مانند و یکه تاز به­ نظر می­رسید. درخشش همیشگی­ اش را داشت. مرد لبخندی کمرنگ زد.

«باشه. می­برمت پیشِ اون دختر.»

زن، با شنیدن این کلمات، امیدی تازه گرفت. حالا می­توانست کمی قهوه سرد بنوشد...

***

باران، تند و بی ­رحمانه می­بارید. سیاهی شب، به روشنی چشمان سرنشینان اتوموبیل قهوه ­ای، چیره شده بود. روژان، تمام تلاش خود را برای منحرف کردن اتوموبیلی که در تعقیب آن­ها بود، کرده بود. اکنون، آن اتوموبیلْ مماس با بدنه اتوموبیل قهوه ­ای، آهسته ­آهسته به لحظه پیروزی در این جدال نحس، نزدیک می­شد. روژان فرمان را چرخاند. اتوموبیل سیاه ­رنگ، تعادل خود را از دست داد و از ماشین قهوه­ ای فاصله گرفت. آشفتگی، سمیرا را احاطه کرده بود. نگاهی به صندلی عقب انداخت. هم­قطارش، خون زیادی از دست داده بود. تقریبا در آستانه مرگ. تحمل زن، به ایستگاه آخر رسید.

«گاز بده روژان!»

«170 تا دارم می­رم!»

اتوموبیل سیاه­ رنگ، ناگهان، موازی با آنان ظاهر شد و به روی آنان، آتش گشود. سمیرا واکنش نشان داد و جوابیه آتشینِ درخوری داد. اتوموبیل سیاه­ رنگ متوقف شد. راننده مسلح، با شلیک سمیرا، از دُور مسابقهِ مرگ خارج شده بود. ماشین قهوه ­ای، تعادل درستی نداشت. سمیرا به روژان نگاه کرد. گلوله ­ای در کتفِ روژان نفس می­کشید. دستان سمیرا که تا همین چند لحظه پیش، برای کشتن یک مردِ مصمم و قوی، ابایی نداشتند، اکنون می­لرزیدند. شرایط دشواری بود.

«بزن کنار! زود باش!»

روژان، با اندک توانی که داشت، اتوموبیل را متوقف کرد. سمیرا به او کمک کرد تا به جای او بنشیند. خود، پشت فرمان نشست و با سرعت، به پیشروی در مسیر پیشین ادامه داد.

باران، همچنان نامهربان بود.

***

مردی که در حال مداوای روژان بود، مانند مکانی که در آن زندگی می­کرد، عجیب بود. جایی سرد و تاریک و مرتفع. روژان درد می­کشید و سعی می­کرد، در برابر اعمال زمخت پزشکِ ممنوع ­الطبابت، تاب بیاورد. سمیرا مضطرب بود. یقینا، بیش از چیزی که از سر گذراندند، در انتظارشان بود. راننده مسلحی که از سر راه خود برداشتند، تنها آدم او نبود. آن مرد، مسلما افراد بیش­تری را برای بازپس­ گرفتن پول­های مسروقه ­اش، به­ دنبال آن­ها می­فرستاد. سمیرا نمیتوانست به تمام این خطرات پیشِ رو فکر نکند. صدای پزشکِ عجیب، او را برای لحظه­ ای به خود آورد.

«این­قد راه نرو سمیرا. می­ری رو مخم.»

سمیرا ایستاد. به روژان که نفس­ نفس می­زد، نگاه کرد. به این زن، مدیون بود. اکنون، لحظهِ جبران بود.

به سرعت به­ سراغِ سامسونت بزرگ پول­ها رفت و بدون توجه به صداها و هشدارهای پشت سرش، از آن مکان خارج شد.

***

سمیرا، روبروی مرد عینکی که سیگارِ برگ در دست داشت، ایستاده بود. مرد ساکت بود. نگاهی به او و سپس، سامسونت پول­ها انداخت. سری تکان داد. متوجه موقعیتی که رخ داده بود، شده بود. سمیرا می­دانست کاری که انجام داده، چه ­قدر ممکن است مخاطره ­آمیز باشد. با این­ حال، به آینده و رهایی­ اش امید داشت.

مرد، پس از مدتی سکوت، تصمیم گرفت مثل همیشه، زیردستش را سوال­پیچ کند:

«چی شده؟ چرا تنهایی؟»

«اون­طور که می­خواستیم پیش نرفت.»

«مطمئنم همین­طوره. بهم بگو چی شده؟»

«همه ­چیزِ نقشه­ مون دقیق بود. الا تعداد آدمایی که...»

«کوتاه جواب بده.»

سمیرا ساکت شد. مرد می­دانست که سمیرا، بدون تلفات، از عهده این­ کار بر نمی ­آید. ادامه داد:

«سیمین مرده؟»

«بهش شلیک کردن.»

«راننده­ تون چی؟ اون زنه.»

«عقاب داره بهش می­رسه.»

مرد خشمگین شد. با کف دستش، محکم روی میز کوبید و سپس ایستاد. سیگار بزرگش را در ظرف روبرویش له کرد.

«مگه نگفتم هر اتفاقی افتاد، مستقیم بیا این­جا؟!»

«افتادن دنبالمون!»

«خب بیفتن! بی ­عرضه که نیستین! اسلحه داشتی، این­که الان این­جایی، یعنی از پسش براومدی. مگه نه؟!»

«آره، ولی...»

«گوش کن سمیرا... بهت گفته بودم مستقیم بیای این­جا. گفته بودم تو انتخاب افراد دقت کن. گفته بودم حواست به کار باشه. گفته بودم حواست به سیمین باشه!!»

«حواسم بود، ولی...»

«وقتی می­گی ولی، یعنی حواست نبوده! وقتی هم که حواست نباشه، یعنی...»

مرد ساکت شد. عینکش را از چشم برداشت. چشم چپش که کاملا سفید بود و بینایی نداشت نیز، سرشار از خشم بود:

«بهم بگو راننده کجاست؟»

«پیش عقاب.»

«خیل خب. حواسم بهش هست.»

«قول و قرارمون؟»

«کدوم قرار؟»

«گفتی بعد از این­ کار، می­تونم برم. بهم قول دادی.»

«آره آره... البته. بهت گفتم می­تونی بری. بعد از پرداخت دستمزدت.»

مرد یک­ چشم، کشوی میزش را باز کرد. اسلحه ­اش را بیرون کشید و به سمیرا شلیک کرد. سمیرا روی زمین افتاد. ناباورانه، خود را به­ سمتِ در خروج می­کشید. این حادثه را پیش­ بینی کرده بود. پیش از آن­که مرد یک­ چشم، از پشت میزش بلند شود و به­ سمتِ او حرکت کند، دکمه ­ای را روی موبایلش فشار داد. مرد، به بالای سر او رسید.

«گفته بودم می­تونی بری. ولی مشخص کردم به چه مقصدی؟»

بعد از گفتن این کلمات، به سر سمیرا شلیک کرد. چشمان سمیرا، خیره به سقف، باز مانده بود. مرد یک ­چشم، به چشمان او زل زد.

«فرستادمت پیش پدر و مادرت.»

***

عقاب، روی صندلی­ اش نشسته بود. منتظرِ تمام حوادث عجیبی که در انتظارش بودند. در دستانش، یک اسلحه بزرگ، آرام گرفته بود. سایه مردی را روی پنجره مرتفعِ مخفیگاهش حس کرد. از جای خود برخاست. ناگهان، پنجره مرتفع شکسته شد و مردی داخل شد. عقاب، با مسلسلش، به میزبانی او رفت. درِ اتاق، با لگد باز شد و مردی مسلح داخل شد. مسلسلِ عقاب، هنوز در حال شلیک بود. مرد مسلح، به روی او آتش گشود. عقاب، همان­طور که سوراخ سوراخ می­شد، مسلسل را به­ سمتِ او گرفت. مرد روی زمین افتاد. زخم­های جدی برداشته بود. عقاب، آخرین نفسش را با لبخند کشید. در آخرین شب زندگی­اش، کاری مهم انجام داده بود. نجات جان زنی مستحق و گرفتن جان کسانی که مسئول اتفاقاتی تلخ و وحشتناک بودند.

مرد سومی وارد آن اتاق سرخ شد. هم­قطارش را زخمی روی کف اتاق دید. بالای سر او رفت. مرد، دستش را برای کمک دراز کرد، ولی مرد سوم، به سر او شلیک کرد...

مرد سوم، به­ سمتِ اتاق کارِ عقاب رفت. اتاقی که محل طبابت او در تاریکی، پس از ممنوعیتِ قانونی بود. اتاقی که به ­تازگی خالی شده بود.

روژان رفته بود.

***

ماشین قهوه­ ای روژان، جاده را طی می­کرد. تصمیمِ حیرت­ آوری که سمیرا گرفت، او را تکان داده بود. او به سمیرا، دو زندگی مدیون شده بود. جایی برای جبران نبود. عقاب، قبل از فراری دادن او، اطمینان داده بود که سمیرا، زنده از آن­جا بیرون نخواهد آمد...

ماشین قهوه ­ای، به یک آپارتمان رسید. روژان، توامان با درد، از ماشینْ خارج و واردِ آپارتمانِ مجلل و تک­نفره­ اش شد. ساعت، نزدیک دوِ صبح بود. روژان، بدون آن­که نگران زخم کتفش باشد، بی­ هوا خود را روی کاناپه انداخت.

شبِ سختی بود...

صبح، از راه رسید. روژان، تکانی به خود داد. روی همان کاناپه، خوابش برده بود. زخمِ دستش، هنوز کمی اذیتش می­کرد. ولی عقابْ قبل از مرگش، به ­خوبی به آن رسیده بود. روژان از جا برخاست. کمی فکر کرد. اتفاقات شب گذشته، به خوبی در ذهنش ثبت شده بود. به آشپزخانه رفت. یک لیوان بزرگْ شیرِ سرد نوشید. نفسی عمیق کشید. در سرش، یک شماره تلفن می­چرخید. شماره­ ای که باید با آن تماس می­گرفت. شماره­ ای که مربوط به یک مرد یک ­چشم بود.

روژان، یک کار نیمه­ تمام داشت.

***

مرد یک­ چشم، تلفن را برداشت. تلفنی که برای آخرین سفارشِ کارش تهیه کرده بود. می­دانست چه کسی ممکن است با او تماس گرفته باشد. بی ­آن­که اهمیتی به شخص تماس­ گیرنده دهد، شروع به صحبت کرد:

«بگو.»

روژان، در یک تلفن عمومی ایستاده بود و صحبت می­کرد. تمام فکر و ذکرش، زدن ضربتی مهلک به مرد یک ­چشم بود.

«چیزی دستته که مال تو نیست.»

«بعید می­دونم.»

«بهتره بهش فکر کنی! چون اگه هم صاحب اون ساک شده باشی، فقط نصفش دستته. یک ساک دیگه هست که پیش منه.»

مرد یک­ چشم، به سخنان روژان شک داشت. باید فکر می­کرد که ممکن است یک جای کار، ایرادی کوچک داشته باشد. اما تصمیم گرفت این ­بار نیز خطر کند.

«بیا پیش من. امشب.»

روژان، گوشی را گذاشت. آماده هر پیشامدی بود. اما هیچ ایده ­ای نداشت.

به نظر او، همین­قدر کافی بود. آماده بودن.

موعدِ قرار فرا رسید. ماشین قهوه­ ای، به اقامتگاه خارج شهر مرد یک­ چشم، نزدیک شد. کمی دورتر از عمارت ایستاد. در آستانه در ورودی اصلی، دو نگهبان ایستاده بودند. روژان، با آرامش، از ماشین پیاده شد و به­ سمتِ نگهبانان رفت. نگهبانان، حرکات او را زیرنظر داشتند. نگهبان اول، چیزی در بی­ سیم خود گفت.

«رئیس، داره می ­آد.»

روژان، قبل از این­که به آن دو برسد، چاقوی بزرگی را آماده کرده بود. روبروی آن دو ایستاد. نگهبان دوم، شروع به صحبت کردن کرد:

«باید سلاحتونو تحویل بدین، خانوم.»

روژان، بی­ حرفِ پیش گفت: «باشه.» ولی به­ جای تحویل سلاح، آن را در گردن نگهبان فرو کرد. نگهبان اول، دست به اسلحه برد، ولی روژان، چاقو را از بدن دومی کشید و وارد قلب اولی کرد. نگهبانان، روی زانو افتادند. روژان، در جلیقه یکی از آنان دست برد و یک کارت هوشمند بیرون کشید. کارتی که برای باز کردنِ قفلِ الکترونیکِ در، احتیاج بود. روژان، به بالای سرش نگاه کرد. متوجه یک دوربین مداربسته شد. افراد داخل خانه، از حضور و آخرین کاری که کرده بود، خبر داشتند. روژان لبخندی زد، در را باز کرد، محکم به عقب کشید و خود پشت در پنهان شد. صدای شلیک گلوله یک اسلحهِ اتوماتیک، شنیده می­شد. پس از چندین ثانیه، صدای شلیک قطع شد. مرد مسلح، در آستانه در ظاهر شد و به جسد دو نگهبان نگاه کرد. سپس چیز سردی را در گلوی خود احساس کرد. چاقوی روژان، با پوست او طرح رفاقت ریخته بود. روژان، اسلحه کمری مرد را از کمربند او کشید و با لگدی، مرد مسلح را به زمین انداخت.

سه مرد منتظر او بودند.

روژان، وارد خانه شد.

سه مرد، همزمان، به روی او آتش گشودند.

روژان، شلیک­های دقیق داشت.

سه مرد، روی زمین افتادند.

روژان، از روی جسد آن­ها رد شد...

از پله­ ها بالا رفت. به اتاق مرد یک­ چشم رسید. دیگر کسی نبود. درِ اتاق قفل بود. صدای آهسته­ِ باز شدن قفل در، به گوش رسید. در لحظه­ ای که در قرار بود باز شود، روژان به قفلِ در شلیک کرد. مرد پشت در، دستپاچه و زخمی، روی زمین افتاد. روژان به سر او شلیک کرد. سرش را بالا آورد. چشمانش، با تنها چشمِ بینای مرد یک چشم، تلاقی کرد. مرد یک ­چشم، کشوی میزش را باز کرد. روژان، اسلحه را به­ سمتِ او گرفت...

«دستات رو میز باشه.»

مرد یک­ چشم لبخندی زد، سری تکان داد و دستانش را روی میز گذاشت. روژان، از روی جسد مرد نگهبان رد شد و به­ سراغِ او رفت. چخماق اسلحه را عقب کشید. می­دانست که تنها دو گلولهِ دیگر باقی مانده.

«ساک کجاست؟»

«فکر کردم یکی از سرش داری!»

«تو احمق نیستی. ولی اون­قدرام قوی نیستی.»

«من تو رو می­شناسم. تو همون دختره­ ای هستی که واسه سرقتای مسلحانه، رانندگی می­کنه.»

«خب؟»

«تو دنبال پول نیستی. چرا جونتو به خطر انداختی و اومدی این­جا؟»

«که برتری ­ام رو ثابت کنم.»

مرد یک­ چشم، به چشمان بی­ حالتِ روژان، خیره شده بود. لبخندی به لبش ظاهر شد. آهسته، سرِ پا ایستاد:

«تو ساکو می­خوای، نه؟»

«آره.»

«تو گاوصندوقه. باید بازش کنم.»

روژان، با دستش به کمد چوبی بزرگ اشاره کرد. سپس، کمی عقب رفت. مرد یک­ چشم به­سمتِ کمد رفت. روژان نیز، چند قدمی به­ دنبالِ او.

«تو از کسایی که باهاشون کار می­کنی، زرنگ ­تری. چرا با من کار نمی­کنی؟»

«چون از تو هم زرنگ­ ترم.»

مرد یک­ چشم، سری تکان داد و گاوصندوق را باز کرد. داخلِ گاوصندوق بزرگ، ساکِ پول­ها، بی­ آن­که حتی دست خورده باشد، گذاشته شده بود. در طبقه بالای گاوصندوق، یک اسلحه قرار داشت. مرد یک­ چشم، دستش را به سمتِ ساک برد، ولی ایستاد. به ­سرعت، دستش را به­ سمت اسلحه برد. روژان، چاقوی بزرگی را که پشت خود پنهان کرده بود، در دستِ دیگر او فرو کرد. دست مرد، به دیواره کمدِ چوبی میخ شد. فریاد بلندی برآورد. روژان، چاقو را از دست او بیرون کشید. مرد یک ­چشم، با ضعف عجیبی از درد، روی زمین افتاد. روژان، بالای سر او ایستاده بود. مرد یک­ چشم، در آخرین لحظاتِ زندگی­ اش نیز، به او می­خندید.

روژان، هر دو گلوله را به ضیافت تنِ او فرستاد.

مرد یک ­چشم، مُرده بود.

روژان آهی کشید. اسلحه را انداخت. به جسد مرد، خیره شده بود.

چاقو را با دستمال کاغذی ­های روی میزِ کار مرد، پاک کرد. چاقوی ضامن دار را بست و در جیبِ پالتویش گذاشت.

از عمارت بیرون رفت. نگهبانان را به داخل عمارت هل داد. درِ عمارت را بست. دستکش­هایش را درآورد.

ساک را داخل ماشین قهوه ­ای گذاشت.

کارِ نیمه ­تمامش، هنوز تمام نشده بود.

***

روژان، پشت در خانهِ "او" ایستاده بود. مرد جوانِ در کافه، به قولش عمل کرده بود.

درِ خانه باز شد.

روژان، به دخترک نگاه کرد. دختر، او را نمی­شناخت. روژان تصمیم گرفت، پیش از او صحبت کند:

«سلام. مامانت خونه ست؟»

«سلام. نه. رفته ماموریتِ کاری.»

کار روژان سخت­تر شده بود. دخترک، از مرگِ مادرش بی ­اطلاع بود...

«این کیف مال توئه. یه امانتی دست من، از طرف مامانت. فکر کردم برگشته. اگه بود به خودش می­دادم... تو اسمت چیه؟»

«گندم. شما کی هستی خانوم؟»

«دوستِ سمیرا... می­دونی سمیرا یعنی چی؟»

«نه.»

«یعنی به رنگ گندم.»

روژان پس از گفتن این کلمات، سوار ماشین قهوه ­ای شد و موتور را روشن کرد. دخترک، داخل خانه برگشت و کیف چرمی را باز کرد.

دسته­ های مرتبِ اسکانس­ های درشت، به او لبخند زدند.

چیزی را که می­دید، باور نمی­ کرد.

سریعْ از خانه خارج شد و به­ دنبال روژان گشت.

او رفته بود...

***

زن، تنها، پشتِ میزی که رزرو کرده بود، نشسته بود. میز، بیرون از فضای تنها رستورانِ آن شهر کوچک قرار داشت. آسمان، هوای گریه کردن داشت، ولی فعلا فقط گرفته بود و حالت خاصی از خود نشان نمی­داد. چیزی شبیه به قهر.

اطرافِ زن، تکاپو فراوان بود. آدم­هایی که پشت میزهای دیگر بودند یا در پیاده ­رُوی سمت دیگر خیابان. پیشخدمت، به زن جوان که از تمام وجوهِ ظرافتِ زنانه، تنها رژِ قرمز را آموخته بود، نزدیک شد. زن، احساس گرسنگی می­کرد، ولی به حدِ اذیت نرسیده بود. به ­محض آن­که دهان باز کرد تا چیزی سفارش دهد، آسمان غرید و شروع به گریستن کرد. همگی، با سرعت برخاستند تا از خیس شدن در امان بمانند. پیشخدمت، سینی ­اش را روی سرش گرفت و به زن توصیه کرد که وارد رستوران شود. اما زن اعتنایی نکرد. همان­طور که زیرِ باران نشسته بود، لبخندی زد و سیگاری آتش زد.

مدت­ها بود که دنیا، دیگر مطابق میل او نبود.

حتی اگر همیشه برنده می ­بود.

ساعتی گذشت. باران، بند آمده بود. روژان، از پشت میز برخاست. به­ کلی خیس شده بود. اما اهمیتی نمی­داد. بوی باران، به او آرامشِ خاصی داد. آرامشی که تاکنون احساس نکرده بود. در تمام مدتِ این 27 سال.

سوار ماشین قهوه ­ای شد. موتور را روشن کرد و به رفتن ادامه داد.

هیچ­کس ندانست به کجا.

او فقط دور می­ شد.

داستانقصهنویسندگیزنانتقام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید