رودبکیا
رودبکیا
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

اشک هایی که در مترو بیصدا ریخته شد.

سلام بچه ها.قبل از اینکه این داستان رو بخونید میخواستم بگم که تمام اتفاقات در این داستان بر اساس واقعیت هستش و این اتفاق دیروز یعنی پنج شنبه رخ داده.

قبل از اینکه این داستان رو بخونید میخواستم بگم که تمام اتفاقات در این داستان بر اساس واقعیت هستش و این اتفاق دیروز یعنی پنج شنبه رخ داده.



ترانه باید در پنجشنبه به سر کارش می‌رفت.
پس مثل هر روز از مترو استفاده کرد تا که زود برسد.
در یکی از ایسگاهایی که مترو ایستاد دو جوان لات وارد مترو در بخش مردان شدند.
آن دو از همان اول کاری اخلاقی بد داشتند.
به طوری که وقتی جا برای رفتن به داخل داشتند شخصی را همینطوری هل دادند.
در قسمت مردانه پسر افغانی ای نیز وجود داشت.
ولی پسر افغانی اصلا کثیف نبود.
برعکس تمیز و مرتب بود پالتویی قهوه‌ای،پیرهنی آبی،شلواری قهوه‌ای،کتونی هایی قشنگ و در گوشش هندزفری گذاشته بود و داشت با گوشی ای که در دست داشت آهنگ گوش میداد.
وقتی آن دو پسر لات پسر افغانی را دیدند شروع به اذیت کردن او کردند.
جوان افغانی برای مقابله با آنها فقط یک کار انجام داد.
به آنها گفت:لطفا اذیتم نکنید.
ولی آن دو به حذفش گوش ندادند و باز هم به کتک زدن آن ادامه دادند.
که صبر یکی از مسافران مرد تمام شد و به کمک پسر افغانی رفت.
آن مرد گفت:چه خبرتونه؟چرا بچه مرد رو میزنید؟
یکی از آن پسر ها جواب داد:زدن چیه؟من که من که اون رو نمیزدم.من خودم لاتم فکر کردی چیکار میتونی بکنی؟هان؟
مرد هم در مقابل جواب داد:لات درد،کوفت، تو هیچی نیستی که جرعت میکنی بچه مردم رو بزنی.
پسر گفت:زدم که زدم،اون افغانیه چه اهمیتی داره؟
مرد گفت:افغانیه که افغانیه،این پسر صد برابر تو بهتره،تویی که فقط حرف میزنی.
بعد از آن زنان هم به آن پسر هجوم آوردند و هر چه بد و زیرا بود را به آنها گفتند.
آنقدر از طرف مردها و زنها مورد حمله قرار گرفته بودند که دیگر نمیتوانستند چیزی بگویند.
ولی همچنان یکی از زنها داشت از پسر افغانی حمایت میکرد.
ترانه که خیلی از دست آن پسرها عصبانی بود و از طرفی دلش به حال پسر افغانی می‌سوخت به پسر افغانی نگاه کرد.
پسر افغانی کنار در خروجی ایستاده بود و سرش پایین بود.
ولی برای یک لحظه سرش را برگرداند که به زنی که هنوز دارد برای او حرف میزند نگاه کند که ترانه صورتش را دید.
پسر افغانی تمام مدت در حال گریه کردن بود.
بی صدا...
اشک هایش مانند رود ها جاری شده بود و سرتاسر صورتش خیس شده بود.
صدایی ازش در نمی آمد.
گویی قبلاً هم این اتفاق افتاده بود.
ولی تا حالا کسی ازش دفاع نکرده بود.
ترانه که حال و روز پسر افغانی را دیده بود دلش به لرزه افتاد.
جوری که انگار نزدیک بود گریه اش بگیرد.
شاید هم گریه اش گرفته بود...


انسانیت چیزیست که گفتنش راحت بوده ولی انجام دادنش سخت...

Humanity is something that is easy to say but hard to do...


من وقتی قسمت آخر این داستان رو شنیدم گریه ام گرفت.

واقعا بعضی از اشخاص چه قدر میتونن بدون فرهنگ باشن که همچین کاری کنن؟

اگر اتفاقی مثل این براتون پیش اومد لطفا به اون شخص کمک کنید...

...چون حتی اگر فرهنگ هامون فرق داشته باشه یا رنگ پوستمون یا ملیتمون یا دینمون یا...در نهایت تمام ما ها انسان هستیم.

کامنت و لایک یادتون نره.

خدافظ...

داستان واقعیداستاناشک هایش
کسایی که تسلیم نمیشن،شکست ناپذیرند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید