بی مقدمه سلام ، خیلی وقت بود حوصله نوشتن نداشتم ، یه روزایی هست که نه خودتو میشناسی نه اطرافیانت رو .. ماها همیشه تنهاییم حتی وقتی کنار خانواده هستیم تنهاییم ، نمیخوام به قول بچه ها حرف های فلسفی بزنم ولی کاش گذشته ـت با یه سری آدما، نمیدونم یه آدم یا یه فرشته مثل مادر ،یه دور تکرار داشت مثل یه ساعت شنی وارونه میشد و دوباره از نو..راستی یادم نبود بگم مادرم سرطان داشت .. گاهی وقتا میگم کاش ساعت شنی وجود داشت که حتی منو میبرد به همون دوران سخت ..حاظر بودم فقط یه بار دیگه ببینمش حتی با حال بد ..این اولین یلداییه ک ندارمش.. بعدِ از دست دادنش کارم شد عکسای توی گوشیم که باهاشون زندگی میکردم .. شاید گوشی موبایلم شد اون دنیایی که میخواستم، همون ساعت شنی که حداقل میشه خاطرات قدیمی رو باهاش ورق زد ، یه دور تکرار تلخ و شیرین . شاید زندگی هم عین ساعت شنی یه دور تکرار تلخ و شیرین باشه . قدر همدیگه رو بدونیم تا دیر نشده .. گوشی رو بردارید و به آدمهای مهم زندگیتون بگید دوستت دارم . گاهی وقتا خیلی زود دیر میشه . گوشی به آدم خیلی چیزا یاد میده ، یاد میده از همه آدمها فقط یه قاب تصویر میمونه ، یادمون میده از همه آدمهای مهم زندگیمون همیشه عکس داشته باشیم ، فیلم بگیریم ، تا وقتی نیستن ساعت شنی خودمون رو داشته باشیم و هر وقت که حوس دیدنشون رو کردیم ساعت شنی رو برعکس کنیم .. همین الان ساعت شنی خودتون رو بسازید .. "هاروکی موراکامی" میگه : تو، یه حالتی داری!!... مثلا یه ساعت شنی رو در نظر بگیر که دونه های شن دارن تموم می شن. یکی مثل تو، از اوناست که همیشه می تونه ساعت شنی رو برگردونه.بودنِ بعضی از آدما شبیه ساعت شنیه؛ داریشون، کنار خودت داریشون، توو دستات داریشون، اما هر لحظه حجمِ نبودنشون زیاد و زیاد تر میشه، و تو هیچ کاری از دستت برنمیاد؛ جز اینکه فقط تماشا کنی و ببینی کی آخرین دونه ی شن پایین میفته، آخرین بهونه ی بودن. بعد اگه هم بخوای ساعت شنی رو زیر و رو کنی تا واسه چند لحظه هم که شده دوباره بودنشونو به دست بیاری؛ تازه میفهمی که فقط انبوهی از "نبودن" ها رو زیر و رو کردی...