در سردی ای سرشار از ملایمت ، در موزیکی سرشار از سکوت ، در میانه پیچ و تاب پرتوهای تاریکی ، بدون هیچ چراغی کنارجاده و هیچ ماشین گذرایی ، تنها چیز هایی که دیده میشد ماه بود و فرزندانش ، با نور دلسوزانه ماه به سختی میشد مسیری از جدول را که بسیار باریک بود دید ، قدم میزد روی جدول ، بی نگاه به قدم هایش ، انگار آن جدول باریک و بی پایان همراه قدم هایش جابجا میشد ، حتی اگر کج میرفت...
ستاره ها گویی مسیر را گلگون کرده بودند هرچند که در آسمان بودند ، پنداری آهنگی دلنشین در آن سکوت بر فضا حاکم بود ، پنداری درحال دویدن بود چه بسا قدم هایش آرام بودند ، پنداری که کسی ، جایی ، چیزی به انتظار او بود ، ولی حیف مدت ها پیش همه رفته بودند بدون اینکه متوجه شوند کسی جا مانده ، البته او از این جا ماندن ناراضی بود ، آنجا خلوطی واقعی بود ، نه همانند در میان دیگران تنها بودند ، اینجا دیگر واقعا تنها بود ، بدون هیچ نقابی...
در آن خلوط فقط او بود و ماه ، حتی سایه ای از او هم نبود ، خیال میکرد باد میآید ولی سرد نبود ، خیال میکرد صدایی شنیده ولی هیچ نبود ، گویی در دریایی غرق شده بود ولی شنی بیش نبود ، گمان کرد در خواب است ولی... بود... واقعیت بود... او بیدار بود...او درد داشت و دردی نبود ، او سردش بود و سرمایی نبود ، او بغض داشت و آبی نبود ، نگاهش را از ماه گرفت و ایستاد...
کسی مقابلش بود... ولی ، هیچکس نبود؛)
"Choco"