بادی مرطوب و نمور میان موهایش پیچید و چشمانش را بر هم فشرد مژههای بلندش گویی خیس شده بود ، اشکی انگار از گونه هایش روانه بود ، انگار در ژرف دریایی درون قفس شیشه ای گیر افتاده بود . موسیقی ای سرشار از سکوت بر فضا حاکم بود ، نوری عجیب بر او تابید و قفس گویی هزاران تکه شد . چه بسا تمام اطرافش را آبی سرد فرا گرفته بود . ولی سردش نبود ، انگار داشت به اعماق دریا میرفت اما شناور شده بود ، گویا داشت خفه میشد پس چرا هنوز نفس میکشید؟ دستی به سمتش آمد ، امیدی برای بالا رفتن نداشت ، میان زمین و هوا معلق بود و دست ، همچنان مشتاق کمک به او بود ، ولی دخترک علاقه ای به ادامه نداشت . دست از آب بیرون رفت و دخترک چشمانش را بست ، زیر لب گفت ؛
« بازهم ، بازهم هیچکس...»
حرفش ناتمام بود که فردی به آب پریده و اورا به آغوش کشید ، آن فرد با سماجت تمام تلاش میکرد دخترک را ملزم به ادامه کند . صورتش تار بود... او که بود؟؟ آشنا به نظر میرسید... بیش از اندازه آشنا...
با شتاب از جا پرید ، خوابی بیش نبود ، البته تصور اینکه بالاخره یک نفر دست از تلاش برای نجات او برنداشته بود شیرین بود ، حتی به عنوان یک خواب... بلند شد و آبی به دست و رویش زد و به تقویم نگاهی کرد...تولدش بود. دردی در قفسه سینه اش احساس کرد ، باید کیکی میخرید یا شاید هم مثل سال گذشته بیتفاوت میماند ؟! بهرحال دخترک تنهایی که نه فامیلی داشت و نه دوستی ، چه فرقی بحالش داشت که جشن بگیرد یا نه؟ شاید دوسال پیش همه چیز فرق میکرد ، شاید اون موقع دوستی داشت ، دوستی که بر اثر دعوایی بچگانه... دیگر دوستش نبود...
نفسی بغض آلود کشید و لباس هایی از کمد برگزید ، هودی ستش با دوستش چون چراغی در شب چشمک زنان بود ، حاضر شد و بیرون رفت ، برگ ها درحال ریختن بودند ، آسمان ابری بود و باد شدیدی میوزید ، پنداری که دنیا داشت با او همدردی میکرد ، خیابان زیبا و دلنشین بود ، از جلوی مغازه ای رد شد... یاد دوستش افتاد ، دو سال پیش دوستش برای او از همین مغازه کیکی خریده بود و جای شمع روی آن کبریت های متعدد قرار داده بود. چشمانش را بست ، آرزویی کرد ، آرزویی محال ، آرزویی که میدانست هیچکس آنرا نمیشنود ، میدانست حتی خدا هم اورا فراموش کرده ، باران ، به همدردی با او گریه سرداد و نم نم اشک هایش بوی خوش خاک نمور را به پا داشت ، دخترک قدم هایی آرام برداشت ، ولی نه به سوی سقفی گرم... به سوی دریا... همان جایی که همیشه البته در گذشته با دوستش قرار میگذاشت... گویی چیزی اورا فرا میخواند... سایه ی کسی سرعتی به قدم هایش داد... رسید و دست بر شونه فرد نهاد... ولی... او دوستش نبود... بدنش بیحال شد و قدم هایش سست و لغزان... دلش میخواست به گذشته برود... فقط برای یک لحظه... فقط یک ثانیه صدای دوستش را بشنود... کاش فقط یکبار کسی آرزوی اورا میشنید... حال فقط او مانده بود و باران...
صدایی شنید... صدایی آشنا... صدا درون سرش میپیچید... گویی وهمی شیرین بود...انگار هوهو ی باد توأم با صدای دوستش در تار و پود سرش میچرخید... محال بود... نفسش را حبس کرد... آرام چرخید... یعنی کسی آرزویش را شنیده بود ؟؟ کسی اورا دیده بود؟؟ برگشت... لبخند گرمی مقابلش بود... لبخند ی آشنا در اوج غریبی... چال روی گونه اش و هودی ای ست بر تن... انگار مهر تاییدی برای شاید او بود... او دوستش بود... کیکی در دست داشت... کیکی با ۲۱ شمع... حتی خود دخترک هم فراموش کرده بود که ۲۱ سالش شده و دیگر دختر ۱۸ ساله ای نیست... اشکهایش اینبار همچون الماسی در باران میرقصید... دوستش کیک را روی نیمکت کنارش گذاشت و دست هایش را باز کرد... نفسش را بیرون داد و نفس دیگری حبس کرد... قدم هایش را محکم کرد و با تمام توان دوید... فاصله ای نبود ولی میخواست مطمئن شود به او میرسد... دوستش را به آغوش کشید و آن دو میان برگ های زرد غلتان بودند و پرتو های نور از لابلای ابر ها بر قطرات باران سلام میدادند و رنگین کمانی زیبا در آسمان به تماشا نشست... ؛)))
"Choco"