بعد از چندسال، امسال خیلی برف اومد. زمستون امسال واقعا زمستون رو حس و زندگی کردیم. باریدن نرم و ساکت دونه های برف رو دیدیم و لبخند زدیم. توی ترافیک های طولانی موندیم و سُر خوردیم و زمین افتادیم و خندیدیم.
امروز که دارم این جملات رو مینوسم، حوالی قبل از ظهر آخرین پنجشنبه بهمن ماهه. صبح با یه صدای آشنای قدیمی بیدار شدم، یه صدایی که منو میبرد به خونه مامان بزرگم. به اون قدیما وقتی بچه بودم و با فراغ بال و زمان آزاد و بی دغدغه میموندم خونهشون. همون زمان ها که زمستون بیشتر برف میومد و خیلی سردتر بود هوا.
اون روزایی که ناهار به سلیقه تو پخته میشد توی خونه مامان بزرگ و عصر هم همه بخاطر تو مجبور بودن کارتون ببینن از شبکه دو.
امروز که توی خواب و بیداری، صدای پرت شدن برف از یه ارتفاعی به زمین رو میشنیدم. یهو پرت شدم عقب، دوست نداشتم چشمام رو باز کنم. با خودم میگفتم انگار دارن از پشت بوم برف پارو میکنن!
یاد اون روزایی برام زنده شد که زمستون ها، بعد برف سنگینی که میومد، توی کوچه ها صدای «پاروییه، پاروو» شنیده میشد.
ما که بچه تر بودیم به همراه اون بزرگتری که میرفت تا با پارویی ها صحبت کنه و چونه بزنه تا بیان برف های روی پشت بوم رو بریزن توی حیاط و بعدم از حیاط بریزن توی کوچه، میرفتیم دم در همیشه.
بعدم از توی خونه میشستیم پشت پنجره و پرتاب شدن برف های پشت بوم به حیاط رو نگاه میکردیم تا وقتی حوصله مون سر میرفت و دیگه جذابیت برف پارو کردن هم برامون کم شده بود و میرفتیم سراغ یه کار دیگه.
امروز صبح که با صدای پارو کردن برف از پشت بوم ساختمون به کوچه بیدار شدم، یه دور رفتم توی بچگیم و خونه مامان بزرگم که حالا اثری ازش نیست جز در خاطر ما، قدم زدم و برگشتم.
بلند شدم یه نگاه از پنجره به بیرون انداختم و دیدم پایین پنجره پر از تیکه تیکه برف های پارو شده است که افتادن پایین و پخش شدن و پشت سرشون بازم دسته دسته برف پارو شده داره میوفته.
چندتا از همسایه روبرویی ها هم داشتن همین کار رو میکردن. عموما مردهای مسن و کلاه به سری که نشون میداد یه پنجشنبه از دوران بازنشستگی رو دارن اینطوری با برف پارو کردن خودشون رو سرگرم میکنن و هم یه فعالیت بدنی انجام میدن هم احتمالا نگرانیشون برای نم دادن و چکه کردن آب از سقف رو دارن کمتر میکنن.
آدم توی این زندگی شهری یه وقتایی ( من مینویسم یه وقتایی، تو بخون اکثر وقت ها)، زندگی کردن رو واقعا یادش میره!
عموما، صبح ها از خواب بیدار میشی و صبحونه خورده نخورده میری توی دل ترافیک ماشین ها یا شلوغی مترو تا بری برسی سرکار. بخش مهمی از روزت رو سرکاری و تقریبا بیشتر انرژی و زمانت رو اونجا هزینه میکنی.
بعد کار بستگی داره چه لایف استایلی داشته باشی. یا میری یه کلاسی چیزی. یا میری ورزش میکنی. یا میدویی تا برسی خونه و با ته مونده انرژیت به کارها و وظایفی که داری برای خونه بررسی. یا شاید با دوستات و جمع/فرد امن و صمیمیت وقت میگذرونی یکم، یه غذایی با هم میخورید تا حالتون عوض بشه و حس نکنی همه روز فقط کار کردی و بعد خوابیدی.یا میری خریدی، دکتری، مهمونی و دورهمی و تولدی چیزی. یا جلسه های غیرکاری ولی مهمی داری که به اونا باید برسی. یا شایدم بری سراغ شغل دومت و بهش بپردازی.
یا هزارتا سناریو محتمل دیگه.
بعدشم که دیر یا زود باز دوباره مثل هرشب خوابت میبره، در حال که آرزو میکنی کاش یه روز بیشتر از بیست و چهار ساعت بود. دوباره فردا روز از نو، روزی از نو!
انگار همهی روز با یه سرعتی که بهش عادت کردی و کاملا هم برات عادی شده و فکر میکنی،
دیگه زندگی همینه دیگه، فقط میدویی.
اما چیزی که داره از دست میره زمان و عمر. تازه خیلی هم تلاش میکنی که بتونی work-life balance هم رعایت کنی و آخر هفته ها و تعطیلات بری سفری، کوهی،دشتی، بیابونی، جایی. دوستات رو ببینی، فیلم ببینی، و خلاصه کارایی که دوست داری انجام بدی که این حس رو داشته باشی که «نه، نه! من فقط کار نمیکنم. من به خودمم میپردازم!»، باااااشه!!!
اصن معلوم نیست داریم برای کار زندگی میکنیم یا برای زندگی کار، ( البته که این برای هر فرد بنا بر هدفش توی زندگی و لایف استایلش و ارزش ها و باورهاش متفاوته و این تفاوته هم جالبه در نوع خودش). این وسطا هم مراحل مختلف عمر رو مثل تحصیل و کار و دوستی و رابطه و ازدواج و بچه و چه و چه و چه رو سپری میکنیم و خوشحالم هستیم.
ولی اکثرا، زندگیمون یجوری شده که، وقتی میریم سفر هم کمابیش درگیر کاریم. بیشتر از چند روز که میمونیم، بیقرار میشیم و میخواییم برگردیم. از اون طرف سرکارم که هستیم، با خودمون میگیم کاش برم یه سفر یکم خستگی در کنم! بعد میری سفر، اونجوری!
واقعا زیباست!
از همون صبح که بیدار میشی تا شب!
هیچ چیزی مزه زندگی نمیده حقیقتا. اصن انگار داره یادمون میره زندگی کردن چیه و چه شکلیه. لذت بردن که جای خود داره!
یه برف پارو کردن چیه که به صورت آدم لبخند میاره!؟
چون یاد بچگیامون میندازتمون، یاد زندگی کردن وقتی که خوشحالتر بودیم.
باز خداروشکر امسال حداقل برف اومد تا یکم حالمون عوض بشه.
واقعا دوست دارم برم یه مدتی یه گوشه و کناری خارج از فضای شهر و شهرنشینی، به دور از این بدو بدوها، همش رفتن و نرسیدن ها، شب صبح شدن ها و صبح شب شدن ها، خستهی خسته به خواب رفتنها و خلاصه از زندگی هیچی نفهمیدن، برم یکم شاید بتونم زندگی کنم.
یه جا که سکوتش بیشتر باشه و آدماش کمتر، هواش بیشتر باشه و آلودگیش کمتر، آرامشش بیشتر باشه و استرسش کمتر. یه جا که بتونی یکم بیشتر با خودت خلوت کنی و سکوت کنی و گوش بدی و نفس بکشی و فکر کنی و خودت باشی.
من میرم، یه روزی حتما میرم.