تاحالا به این فکر کردی که توی این شهر چی میگذره؟ من هروز بهش فکر میکنم که این شهر چرا اینطوری شد. هروز وقتی از بالا به چراغ های نیمه روشن این شهر نگاه میکنم ، حسی مث مرگ باعث میشه نتونم افکارم رو راجب این مردم به راحتی بنویسم و از کنارش رد بشم.
توی خیابونای این شهر وقتی قدم برمیداری چیزی جز رد شدن ادما از کنار هم بدون هیچ احساسی نمیبینی.نهایت صحبت شاید غر زدن راجب مسائل روزی باشه ک باعث شده ازرده خاطر بشن از فروشنده هایی که هیچوقت فکر جیبشون رو نکردن. وقتی باهاشون حرف میزنی بابت کاری که داری میکنی تاسف میخورن و نقشه کامل زندگیت رو برات مینویسن و امضا میکنن. کارشونم هیچوقت درست نبود و نمیتونن این رو پنهان کنن. درست مثل راننده تاکسی هایی که وقتی باهاشون هم کلام میشی دلت میخواد زودتر به مقصد برسی تا دیگه به زندگی پر از دردش فکر نکنی..
توی کوچه های این شهر گاهی اوقات صدای دوره گرد هایی میاد که هیچوقت اونارو نمیشناسیم. یا شاید صدای بچه هایی که تموم ذوق و شوقشون اینه که با توپشون بتونن قهرمان اون کوچه بشن. اونا به هیچیزی فکر نمیکنن و براشون مهم نیست صداشون تا هفت تا کوچه اونور تر بره یا نه.. اونجا چیزی که اهمیت داره خندیدن و گریه کردن از ته دل بچه هاست.
توی خونه ها شاید بتونی صدای تلویزیون یا صدای سکوت رو بشنوی. صدای خونواده هایی که دیگه حرفی واسه گفتن ندارن منتظرن زودتر صبح بشه تا به کارشون برسن شاید از این مشغله های زندگی بتونن لحظه ای راحت باشن.
اینجا شهر منه. فکر میکنی میتونی اونو تحمل کنی؟ پس باید همینجا بمونیم..
مخاطب:هیچکس
-حاوییادگیریزندهبودن-

-حاویِیادگیریِزندهبودن-