بعد از تموم شدن حرفای بی سر و تهم به مردم که هنوزم دلم ازشون پره، نوبت میرسه به تو که باهات حرف بزنم تا دیگه راجبش سوالی نپرسی. چون با هربار گفتن و تکرار کردنش هیچ اتفاقی نمیوفته...
من خیلی چیزارو میدونم. نمیدونم چرا اما حرفام انقدر تلخ هست که بتونه جماعتی رو ازم برنجونه. من نمیتونم هیچی نگم و ساکت بمونم تا فقط شاهد رشد آهن توی وجودم باشم.
من نباید به این فکر میکردم که امثال اونا میتونن منو دور بزنن و عقاید موریانه خوردشون رو بزور توی مغزم با هزار زحمت و زور فرو کنن و آخرشم نتونن ثمرش رو ببینن. چون به طرز عجیبی عمر اونا خیلی بیشتر از من و توعه...این عجیبه.
همیشه تو راست میگفتی. گذشته درسته فراموش نمیشه اما من نباید اونارو با خودم حمل میکردم و وارد زندگیم میکردمشون. من با گذشته به طرز اشتباهی زندگی کردم و حرصشون رو خوردم. شایدم همه آدما همینن و من نمیدونم ولی لعنت به این حسرت که تا آخر عمر یقت رو میگیره و میگه من رو به عقب برگردون تا اون کاری که درسته رو انجام بدم. اما کار از کار گذشته و فقط توی کوله بارم اضافه شده تا سنگینیش رو بیشتر به دوش بکشم..
من، نتونستم خودم رو مثل همه ادما بکنم.نتونستم مثل مردم کتاب های زرد و خوب بخونم. نتونستم مثل مردم اهنگ های شاد و حال خوب کن گوش بدم و حتی نتونستم مثل مردم اهنگ های غمگینی لو گوش بدم که باهاش بهم ترحم کنن.. من نتونستم لباس پوشیدنم، مدل موهام، نوع رفتارم و..شبیه این مردم بشه.
قبلا گفتم نقاب زدم روی صورتم تا مثل همه بشم؟ درست فهمیدی..اشتباه کردم. تو ببخش!
مخاطب:نامشخص
-حاویبخششهاینامنظم-
-علیرضا-

-علیرضا-