کَنهها از جانوران کوچک انگلی هستند. کنهها بندپا هستند و از نظر علمی به دو گروه کنههای حیوانی یا Ticks و سایر کنهها یا Mites تقسیم میشوند که گروه اخیر را برخی هیره مینامند. در باور عامه نام کنه فقط به کنههای حیوانی اطلاق میشود که این نوع کنهها از راه خوردن خون پستانداران، پرندگان و گاه خزندگان و دوزیستان تغذیه میکنند.
ولی منظور ما این جا از کنه این جانوران نیستن بلکه با گونهای از انسانها کار داریم.
قصد توهین ندارم و اگر توهینی هم باشه گریبان خودم رو هم میگیره چون خودم هم گاهی وارد این طیف میشم. چه کنم بعضی وقتا واقعا دست خودم نیست...
مقصود من از کَنه:
کَنه به افرادی اطلاق میشود که هر کار میکنی دست از سر آدم برنمیدارند تا مشکل خود را حل کنند و برحسب موضوعی که گیر سهپیچ میدهند به گونههای مختلفی تقسیم میشوند از جمله: کنهای که دنبال پول است (که خود دستههای متعدد دارد که بستگی به حلال و حرام بودن ماجرا دارد)، کنهای که دنبال شیرینی است، کنهای که دنبال لطف یا پارتیبازی است، کنهای که دنبال علم است (گونهای بسیار کمیاب و رو به انقراض)، کنهای که دنبال افرادی برای گذراندن اوقات میگردد و موارد دیگر
در این مطلب قصد داریم به اون گونه بپردازیم که دنبال افرادی برای گذراندن اوقات میگرده.
خیلی وقتا یه حس عجیبی تمام وجودمون رو فرا میگیره که باعث میشه بخوایم یه برنامهای بچینیم یا تو یه برنامهای شرکت کنیم که چار تا آدم دوست و آشنا ببینیم.
اگه دانشجو باشیم ممکنه بیدلیل و بدون این که کلاس داشته باشیم پاشیم بریم دانشگاه بلکه چند تا از دوستامونو ببینیم و دلمون شاد شه.
ممکنه عضو یه تشکل دانشجویی باشیم و تو اون تشکل دوستانی داشته باشیم و در اون صورت اولین جایی که وقتی برسیم دانشگاه میریم سراغش محل اجتماع اعضای اون تشکله (خصوصا اگه دفتری در کار باشه). گاهی وقتا هم تشکلهای دانشجویی میشه محل تجمع تعداد زیادی از ماهایی که دچار اون حس عجیب غریب شدیم و هرروز هرروز هم یخهمون رو میگیره.
یا ممکنه بریم یه سر کافههایی که پاتوق دوستامونن و امیدوار باشیم یکیشون رو اون جا ببینیم و بهش ملحق شیم.
حسی که اون لحظه ما تجربه کردیم یه جورایی یه ترکیبی از احساس تنهایی و بیکاری و بیحوصلگیه
حالا اتفاقی که میفته چیه؟
اتفاقی که میفته اینه که احتمالا دوستامون دنبال مزاحم نمیگردن!
شاید بخوان با هم درس بخونن، شاید بخوان خلوت کنن، شاید بخوان استراحت کنن، شاید بخوان راجع به چیزی حرف بزنن که ربطی به ما نداره، شاید بخوان چیزی بخونن، شاید بخوان چیزی بنویسن، شاید نیاز به تمرکز دارن، شاید...، شاید...، شاید... و ما میریم ملحق میشیم بهشون و اونا هم تو رودرباستی ما گیر میکنن و نه به برنامهی خودشون میرسن نه از برنامهی جایگزینی که حالا با حضور ما ایجاد شده لذت میبرن و ما هم عین کَنه به حضور خودمون تو اون موقعیت ادامه میدیم و دست از سرش/سرشون بر نمیداریم که نمیداریم و اصلا نمیخوایم بفهمیم که راحت نیستن با حضورمون.
ولی داستان این جا تموم نمیشه!
یه وقتایی کارد به استخونشون میرسه و ممکنه برخورد جدی با ما بکنن ولی ما،هه?، ما باز هم نمیخوایم بفهمیم و ناراحت و عصبانی میشیم از دستشون و این دوستی دیگه اون دوستی قبل نمیشه!
یه وقتایی هم هست که به ما چیزی نمیگن ولی سرِ ما دعواشون میشه و فکر میکنین مقصر اون دعوا کیه؟ بله، ما!
این یه مشکل جدیه در وجود ما که باید دنبال علاجش باشیم و وقتی این مسئله به سطح گروهی میرسه دیگه واقعا معضل میشه. اجتماعی از کَنههای تنها و بیحال که وقتی هم دور هم جمع میشن کار خیلی خاصی هم نمیکنن. صرفا افیونشون کنار هم بودنه و به محضی که اون شرایط ازشون گرفته میشه (به هر حال تا ابد که نمیتونن بیرون از خونه و کنار هم بمونن) دوباره حالشون به هم میریزه و افسرده و مضطرب میشن.
گاهی هم روی دیگهی سکه ظهور پیدا میکنه؛ به شکل میزانتروپی یا تلاش وسواسآمیز در جهت ایجاد روابط با آدمهای جدید که کمترین شباهتی به اون جماعت نداشته باشن! این معمولا وقتی پیش میاد که اون جمع پر از حاشیه و حس اضطراب میشه.
همهی اینها هست و دلیل داره و باید با خودمون بررسی کنیم و حلش کنیم
ولی من یه خواهش ساده اول از خودم و بعد از بقیه دارم
این که نسبت به این حس عجیب و غریب آگاهانه عمل کنیم.
بیایید کَنه نباشیم؛ حداقل از این گونه