گاهی آدم «حس» میکنه که یه تصمیمی درستتره و باید اونو انتخاب کنه. گاهی آدم «حس» میکنه که به زودی قراره اتفاقی بیفته. همهی این حسها اتفاق میافتن ولی ما نمیتونیم بگیم از کجا اومدن و چرا چنین «حسی» داریم. چرا که مراحل ادراک و استنتاج رو طی نکرده و ما قادر به توضیح نیستیم. این جور وقتا اسمش رو میذاریم حس ششم؛ یعنی حسی خارقالعاده و وصفناپذیر که اطلاعاتی فراتر از دادههای خامی که حواس پنجگانه به ما میدن و بعد به ادراک و جلوتر به استنتاج بر اساسشون میپردازیم، در اختیار ما قرار میدن. در حقیقت گمان میبریم که این حس به اصطلاح ششم دادهی خام در اختیارمون قرار نمیدن و حکم یک حسگر رو ندارن بلکه ارتباطی ماورائی هستن که یک نتیجهگیری آماده رو به ما منتقل میکنن. شاید واقعا این طور باشد ولی بیایین کمی موضوع رو بشکافیم.
در این نقطه ما در رد یا تایید جنبهی ماورائی ماجرا صحبتی نمیکنیم و تمرکزمون بیشتر روی چیزی است که میشه اسمش رو گذاشت غریزه یا دریافت ناگهانی (intuition)
استدلال (reasoning) یا استنتاج که مرحلهی بعد از اونه چه طور اتفاق میافته؟ به طور انتزاعی اتفاقی که در مغز ما میافته اینه که دادههای خامی رو از محیط اطراف (environment) به کمک حسگرهامون (sensors) که همون حواس پنجگانه هستن دریافت میکنیم و به کمک یک سری پیشفرض (predicate) که پیشتر یاد گرفتیم به یک استدلال و نتیجتا به نتیجهگیری میرسیم و در نهایت نتیجهگیری ما، احتمالا، یک کنش (action) رو سبب خواهد شد که در اون ممکنه از اعضای بدنمون (effector/actuator) مثلا برای حرف زدن در پاسخ یک سوال یا واکنش به یک رویداد یا حتی نجات خودمون از یک تهدید استفاده کنیم. اما در همون مرحلهی استدلال چه اتفاقی میافته خصوصا با فرض این که شرایط و دادههای ورودی تازگی داشته باشن؟
کاری که در پس این فرآیند انجام میدیم تلاش برای منطبق کردن دادههای خام ورودی به یک الگو پیشتر شناخته شده است. به زبان دیگه این شناسایی الگو (Pattern Recognition) و توجه به جور در اومدن یک سری شرایط کنار همه که باعث میشه حتی سادهترین ادراکها صورت بگین. تشخیص رنگها و طعمها و عطرها و چهرهها و آهنگها و هرچیز تشخیصدادنیِ دیگه و دقیقا همین موضوع گاهی تشخیص رو برامون دشوار هم میکنه؛ مثل زمانی که کسی رو بعد از مدت طولانی میبینیم و ظاهر اون فرد تغییرات زیادی کرده و با الگویی که ما در حافظهمون ذخیره کردیم جور در نمیاد خیلی بیشتر طول میکشه تا تشخیص بدیمش یا حداقل مطمئن بشیم که درست تشخیص دادیم و بعد به این خودآگاهی برسیم که کدوم المانهای تصویری که مشاهده کردیم از فرد مورد نظر کمک حال ما در تشخیص فرد و برقراری ارتباط با الگوی موجود بوده. بعد از اون ذهن ما الگوی جدید رو به سایر الگوها اضافه میکنه و به این صورت به نوعی میشه گفت پایگاه دانش ما (Knowledge base) ما بهروزرسانی میشه. البته واقعا مقایسهی حافظهای که در یک سیستم عصبی به شکل الگو ذخیره میشه، که الهامبخش شبکههای عصبی یادگیر مصنوعی بوده، با یک پایگاه دانش مملو از گزارههای منطقی از پیش تعریف شده که اساس کار سیستمهای خبره است، مقایسهی درستی نیست و البته دقیقا همین موضوع بحث حس ششم رو جالب میکنه!
ذهن ما پیوسته در حال شناسایی الگو ئه حتی از دوران جنینی؛ و از همین راه هم یاد میگیره و هم استدلال میکنه. خیلی از اوقات ما متوجه این فرآیند هستیم و کاملا به شکل خودآگاهانه صورت میگیره، اما موضوع وقتی جالبتر میشه که میبینیم خیلی وقتها هم ذهن ما به طور کاملا ناخودآگاه و بدون این که ازش خواسته باشیم و نیَتی داشته بوده باشیم الگوهایی رو شناسایی کرده. یکی از رویاروییهای متداول ناخودآگاه با شناسایی الگو و ادراک موضوع شرطیسازیه. تا حالا شده مسیری رو صرفا به خاطر این که مسیر هرروزتون بوده به جای مسیر درست انتخاب کنین؟
حالا دقیقا الگوها چی هستن؟ من دقیقا نمیدونم ولی میتونن شامل خیلی چیزا باشن. کنار هم قرار گرفتن یک سری ویژگی خاص مربوط به یک سری شیء زنده که اتفاقا مربوط به اعضای صورت انسان که یک موجود زنده است و خودمون هم یک مورد از اون هستیم و طبیعتا دوستانمون هم همینطور، چه معنایی میتونه داشته باشه؟ بله! این صورت صورت دوست صمیمیمونه که داره به ما سلام میکنه و ما اونو بلافاصله تشخیص میدیم.
کمی سختترش کنیم. چطور صورت یک زن رو از یک مرد تشخیص میدین؟ میتونین دقیقا اسم ببرین؟ اصلا لزومی داره هر بار بهش فکر کنین و دونه دونه حساب کتاب کنین تا به این نتیجه برسین که به صورت کدوم جنس نگاه میکنین؟ همین موضوع در مورد صدا هم وجود داره.
نکتهی جالبی که در مورد خاطرات (چه خوب و چه دردناک) انسان وجود داره اینه که ما دقیقا تصویر اون واقعه رو توی حافظهمون ضبط نمیکنیم بلکه ویژگیها و سناریوی اون رو به خاطر میسپاریم(البته افرادی از جمله Mnemonistها هستند که کمی شرایطشون با ما فرق داره). مثلا اون روز که با فلان دوستم رفتم فلان کافه من در سمت چپ میز نشسته بودم و اون هم رو به روم بود و آقای جوونی که اومد سفارش ما رو بگیره در سمت راست من ظاهر شد و پیشبندی بستی بود و دفترچهای در دست داشت. هر بار که میخوایم اون روز رو به یاد بیاریم با جزئیاتی که در مورد سناریوی واقعه ذخیره کردیم اون تصاویر رو توی ذهنمون مجددا میپردازیم و خیلی از جزئیات رو فراموش میکنیم چون مورد اهمیت ما نبودن و حتی اگر بهشون دقت هم کرده بودیم اما با تکرار نکردن توی ذهنمون کم کم رنگ میبازن و دقیقا به همین روش میتونیم بعضی خاطرات رو توی ذهنمون به شکل دیگهای در بیاریم و این دقیقا یکی از واکنشهای دفاعی انسان نسبت به خاطرات ناگواره. حافظهی ما چیزی رو بهتر نگه میداره که بیشتر تکرار بشه و الگوهای بیشتری ازش موجود باشه.
پرسش بعدی اینه که، چطور شرایط خوشحالی یا ناراحتی یا اضطرابآور رو میتونیم تشخیص بدیم یا به این نتیجه برسیم که باید بترسیم؟ چطور گاهی حدسهایی بیمنطق و استدلال از آیندهای نزدیک میزنیم و اتفاقا درست هم از آب در میان؟ بعضی از این موارد رو شاید بشه به تلقین ربط داد یا شاید منبع دیگری داشته باشن ولی تعداد زیادی از اونها صرفا یه تشخیص الگوی کاملا ناخودآگاه و سریع بودن که ما توضیحی براشون نداریم و نمیتونم با کلام و استدلالهای معمول بگیم چطور این نتیجه رو گرفتیم و از قضا درست هم از آب در اومده.
اتفاقی که افتاده این بوده که قبلا هم پیش اومده بوده که یک سری اتفاقات پشت سر هم به وقوع بپیوندن و ذهن ما این موضوع رو ثبت کرده و ناخودآگاهِ ما که پیوسته در حال تطبیق الگوهاست به سرعت متوجه این شده که وقایع اخیر با یکی از الگوهای گذشته طوری جور در اومده که میتونه با اطمینان خوبی بگه در گام بعدی باید شاهد فلان اتفاق باشیم و سعی میکنه موضوع رو به ما اطلاع بده اما نمیتونه اون رو به یه استنتاج خودآگاهانه تبدیل کنه و نتیجتا این موضوع صرفا یه حس برای ما باقی میمونه اما جالبتر این که بدن ما زودتر واکنشهای لازم رو ممکنه نشون بده و شروع به ترشح و انتشار هورمونهای لازم بکنه.
این الگوها گاهی به حدی پیچیده میشن که ممکنه شامل وضعیت آب و هوا و ترافیک و یا حالت چهرهی یکی از دوستامون باشه. مثلا ما توی یک مباحثهی کاملا عادی تشخیص بدیم بوی دعوا میآد!