هرکسی که من رو از پارسال می شناسه وقتی این روزا دوباره یکم باهام همکلام میشه خیلی زود به این نتیجه میرسه که نسبت به اسمای سال قبلی، عوض شدم. کمتر احساساتم رو بروز میدم؛ منطقی تر تصمیم می گیرم؛ خیلی زود با همه صمیمی نمیشم؛ دیگه همه رو دوست خودم نمی دونم و از همه مهم تر کمتر وابسته میشم.
تا همین چند روز پیش خودمم فکر می کردم بزرگتر شدم و به طبع خلقیاتم هم عوض شده؛
فکر میکردم اگه پشت همون نقابِ همیشگیِ خندون و بی غم برم دیگه هیچکس متوجه درد و زخم هام نمیشه؛ کسی نمی فهمه که هنوز هم همون اسمای پراحساسِ قبلی ام.
اما خب گاهی وقتا یک اتفاق خیلی کوچیک لازمه که به همه و حتی خودت یادآوری کنه که هرچقدر منطقی تر و باتجربه تر شده باشی، باز نمیتونی از احساساتی که همیشه بخشی از وجود و شخصیتت شده فرار کنی و دست بکشی.
امسال وقتی از همون ماه مهر که رفتم مدرسه، مثل پارسال نبودم؛ دیگه با همه صمیمی نبودم اما همون تعداد کمی هم که واقعا رفیق محسوب میشدن برام، به روحِ این دخترکِ پراحساس نزدیک بودن.
از همون اول سال با خودم میگفتم که دیگه امسال، زمانی که وقت خداحافظی برسه و تموم بشه این یکسالِ مشقت بار، کمتر اذیت میشم موقع خداحافظی. میگفتم من که دیگه منطقی تر شدم پس مشکلی ندارم.
ولی تمام این روزایی که تو این یک هفته گذروندم پر بود از احساسِ دلتنگی برای کسایی که هرروز 8 ساعت کنارهم، زندگی می کردیم، می خندیدیم، گریه می کردیم، دیوونه بازی های خودمون رو داشتیم؛
این یک هفته زیر سایهِ تاریکِ بغضی گذشت که کنج دلم لونه کرده بود؛ بغضی که به خاطر دوری از کسایی بود که تمام این مدت شده بودند خانواده ام.
مدت زیادی بود که دیگه نمی نوشتم؛ وقت نداشتم که احساساتم رو کلمه کنم؛ اما این دوری اجباری و دلتنگی ناخواسته اش مجبورم کرد که دوباره بعد از مدت ها بنویسم.
مجبور شدم بنویسم از احساسی که این روزا دارم تا ذهنم آزادتر بشه.