تا مدتی فکر میکردم خانوادهام دوستم ندارند. نمیدانم این چه فکر شومی بود که گاه و بیگاه به سرم میآمد. تا این که یک روز فهمیدم چطور این فکر در ذهنم جا خشک کرده است. مدتی در انگلیس زندگی میکردم. آنجا ارتباط اجتماعیام محدود بود. در آن زمان با حداقل ۱۰ نفر از کشورهای مختلف حشر و نشر داشتم اما این برای آدمی اجتماعی مثل من کم بود. نبود آدمهایی که بتوانم با آنها خوش و بش کنم و بدتر از همه نشنیدن زبان فارسی درد بزرگی بود. از آنجا که خانوادهام همیشه پشتیبان و همراهم بودند، ناخودآگاه آنجا هم انتظار داشتم سراغی از من بگیرند و بیشتر بجوشیم. چیزی که انجام نشد.
از انصاف نگذریم گهگاه زنگ میزدند اما خوب طفلکیها گرفتاریهای خودشان را داشتند. مادرم معلم وظیفهشناس دبیرستان است و همواره برای بهتر شدن تلاش میکند. پدرم ناظر مترو است و به طور منظم پروژههای نظارت مسکونی کوچک برمیدارد. به قول خودش: «چرخ زندگی همین جوری نمیچرخد!» باید قبول کرد چنین مسئولیتهای حرفهایشان روح و جسمشان را خسته میکند. علاوه بر اینها مامان مراقب مادربزرگم است و بابا خودش را وقف مراقبت از پدربزرگم کرده است. با این اوصاف همین که دو هفتهای یکی دوبار به من زنگ میزدند و چند دقیقهای حرف میزدیم نهایت سعادت بود.
به ندرت طول میکشید که گفتگو با خانوادهام طولانی شود اما در مجموع حرف چندانی هم با هم نداشتیم. با دوستم آرمین ارتباط صمیمیتری داشتم. گفتگوهای تصویری و طولانی مدتش مرا کیفور میکرد. طنز را میفهمید، با هوش سرشار خود مرا در حل مسائل کمک میکرد و من هم متعاقبا ایدههایی برایش داشتم. یک رابطه سازنده دوسویه. هیچوقت به ذهنم خطور نکرد که رامین را دوست نداشته باشم؛ این یعنی انتظاراتم و دنیای بیرون همخوان بود.
از وقتی به ایران برگشتم چندین و چند بار ناخودآگاه این اوهام در ذهنم میپیچید که خانوادهام دوستم ندارند. اوایل این اوهام را شیطانی و ناسپاسی میدیدم و با خودم تندی میکردم. یکبار بالاخره به ذهنم رسید که ریشه این احساسات منفی به دوران افسردگیام در بریتانیا برمیگردد و بعد از آن دیگر چنین خیالاتی به ذهنم نرسید.
پدر مادرم مرا دوست دارند اما نوع رابطهمان جفت و جور نیست. بالاخره ارتباط داخل خانواده هم ساده نیست؛ فوت و فن خودش را دارد. نیاز به مطالعه و مهارتهای لازم دارد. مهارتهای زیادی بلد نیستیم و از موضوعات زیادی بیخبر بودیم. همین ها مایه دلخوری و کدورت بود و هست.
مخصوصا در این دوران که نظم کهن فروریخته و گاه تصمیمگیریها به شخص واگذار میشود، اصطکاک و تنش زیاد میشود. با وجود همه آن دلخوریها و بگومگوها، مگر میشود پدر مادری فرزندشان را دوست نداشته باشند؟ اما عموم والدین فرزندشان را از جان و دل دوست دارند. آنچه که میان والدین و فرزند فاصله میاندازد، فرهنگ و باورهای اعتقادی است وگرنه نمیشود به ذات رابطه پرمهر و عاطفه پدر مادر شک کرد.