Mova
Mova
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

نامه ای به آن دنیا !

نامه ای به ژاله...
نامه ای به ژاله...

ژاله عزیزم سلام!

از دیشب قصد کرده بودم نامه ای برایت بنویسم اما نمی دانستم باید آن را در کدام صندوق پستی بیندازم تا به دست تو برسد. از پستچی هم که پرسیدم، نامه ام را چگونه به آن جهان بفرستم، پا به فرار گذاشت. می دانی این روزها عجیب بوی روشنایی می دهند. زندگی را می توانم در تک تک لحظه هایش احساس کنم. همه ما حالمان خوب است و زندگی روال بی الگوی همیشگی اش را طی می کند.

تو حالت چطور است؟ از آن دنیا برایم بگو. سایه های درختان بهشتی آنجا چطور است؟ رود عسل آیا حقیقت داشت؟ خوشحال می شوم اگر کمی از آن را برایم در خوابم بگذاری. راستی در کدام طبقه بهشت مستقر شده ای؟

البته که مهم نیست. به نظرت می توانی به خاطر آشنایی که با تو دارم، جایی برای من هم در همان طبقه جور کنی؟

آه عزیزم، نمی خواستم از علی برایت بگویم ولی می دانم تا همین جای نامه را هم خواندی که شاید به خبری از او دست یابی.

راستش، حالش خوب نیست. دیروز وقتی داشتم از مقابل خانه تان می گذشتم، او را در بالکن دیدم که در حال سیگار کشیدن بود. از همان فاصله نیرویی ماورائی به من می گفت که اوضاع حالش، خیلی بدتر از همیشه است‌.

وارد خانه که شدم ...

خواهر دردانه ام، با کمال تأسف می گویم که خانه ات شبیه به زباله دانی شده بود و گویا کسی در آن خانه هفتاد متری ساکن نبود.

روح زندگی از خانه رفته بود. راستی! حلقه تان هنوز در انگشتش خودنمایی می کرد. سعی کردم با او حرف بزنم اما از تمام جملاتش بوی غم را استشمام می کردم و البته نور تاریکی تابیده بر قلبش به وضوح دیده می شد. سعی کردم از زیبایی های جهان مان برایش بگویم. همه را گفتم. برایش از ترانه جویبار گفتم. از لهجه داغ خورشید در تابستان . از آبشار کبودی که در آبش، آب تنی کردیم. از مرغ های دریایی که بر فراز دریاچه نیلی رنگ پرواز می کنند. از سرود قطرات باران هنگام برخوردشان با زمین، آن هم در پاییز! از ملودی خورد شدن برگ های خشک که با گام های نرمانرم برخواسته می شود.

از جوانه عشق که در جای جای فراخنای هستی روییده است و عطر امیدی که جهان را مست خویش کرده است و می دانی او به من چه گفت ؟!

«این جهان را بوی تعفن دروغ های کثیفشان برداشته، این جهان دیگر آن جهان سابق نیست.این مردم هم دیگر آن مردم نیستند. هر روز بی اعتناتر از کنار بچه های سر چهارراه عبور می کنند. با نگاه های تحقیر کننده شان به دست هایی که برای کمک دراز شده، نگاه می کنند. دیگر بازار اخبارهای بچه های محروم که از گرسنگی شکمشان به ‌پشتشان چسبیده، داغ نیست و کسی آنها را به‌خاطر نمی‌آورد. مردم فراموش کرده اند وقتی برای یک ساعت قطع شدن آب غر غر می کنند، کسانی هستند که در زاغه های اطراف شهر ماهی یک بار هم حمام را به زور می بینند.

این دنیا دیگر جای زندگی نیست، باید رفت ... »

دوست داشتم برایش از امید بگویم اما راست می گفت. در حقیقت ، همه حرف هایش درست بود اما بی انصافی است که خوبی ها و زیبایی های این جهان را فاکتور بگیری. بی انصافی است که دست های دراز شده به سوی همان کودکان کار و گرسنه را نبینی. بی انصافی است که تلاش های هر چند کوچک شان را برای لبخند زدن کودک های سرطانی را نادیده بگیری.

ژاله جان، خواهرم !

من می دانم آدم های بد وجود دارند و در تلاش اند برای زشت کردن چهره ی این جهان اما این را هم می دانم که همیشه آنهایی که خدا دوستشان دارد، برنده اند. می دانم که هر یک از ما با اندکی عشق می توانیم جهان را برق بیندازیم. ما خودمان باید این دنیا را به دنیای بهتری تبدیل کنیم.

با لبخندی بی دلیل وقتی که در خیابان راه می رویم.

با خریدن شاخه گلی از بچه‌های ایستاده پشت چراغ قرمز.

با نواختن سازی در کوچه و پس کوچه هایی که به عزیزانمان می گوییم.

این دنیا و آن دنیا ندارد، باید بخواهیم و آنگاه است که این دنیا بهشتی ناب می شود. می بینی؟ آسان است، فقط همه باید بخواهیم.

در پس تمام این ها می خواهم خبری به تو دهم.

امروز صبح که برای احوالپرسی به خانه‌تان رفتم ، خانه تمیز شده بود. می دانم که تمیز شدن ناگهانی خانه تو را نگران خواهد کرد اما باید بگویم، کسی در خانه نبود.

یادداشت کوچکی از علی، روی آیینه میز آرایشت چسبانده شده بود .

« امشب فرق می کند با تمام شب ها. جهان هستی خالی است از رحم آدمیزادها. به راستی که تنها آدمی آنها را زاییده و بویی از آدمی نبرده اند. تهی است دیوار صداقت. همان قدر بی فایده همان قدر بی طرفدار. این صدای پوچی است که مردم مسخ شده را به طرف خود می خواند. این مردم با هرچه آسان تراست، راحت ترند. بگذار ما بغض فرو خورده ها و بیصداها بمیریم ... دور دور زنده بودن است، اینجا "زندگی کردن" را کنار گذاشته و فراموش کرده اند.

باید رفت ... باید رفت ... »

ژاله عزیزم!

به نظر من علی باید می رفت .

می رفت و می فهمید و درک می کرد و می دید، زیبایی های خلقت را. من می دانم که او این سرود زمستان غم که مدهوشش کرده را ، شکست خواهد داد.

ژاله من!

دلمان برایت تنگ شده لطفاً کمی بیشتر به خواب هایم بیا . راستی آن‌ عسل سوغاتی را فراموش نکن.

دوست دار همیشگی تو از این جهان، سیمین.

داستاننوشتنکتابنامهنویسندگی
من همان یار خیال باز خیالم... .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید