من دختری با سرعت n فکر بر ثانیه. در یک شهر عجیب و غریب زندگی می کنم. موهام مشکی نیست ، قهوه ای هم نیست به قول فلان فامیل نزدیک آرایشگرمون خرمایی رنگ. قدم هم متوسط.نمی دونم دقیقا از کجا براتون بگم که شاید براتون جذاب باشه، به خاطر همین بر طبق عادت همیشگیم ترجیح میدم در راحت ترین حالت ممکن خودم چرندیات ذهن مشوشم رو بنویسم. من به چیزهای مختلفی فکر می کنم و یکی از چیزهایی که توی زندگیم برام خیلی مهمه "فکر کردن" هست. بخوام کمی قضیه رو براتون باز کنم مثلا اینکه من چند دقیقه پیش داشتم فکر می کردم، اگر هر کسی یک زاویه دید (بعضی ها هم چندتا) نسبت به یک موضوع داره، کدوم یکی نزدیک به واقعیت و یا خود واقعیت؟ آیا اصلا خود حقیقت توی زاویه دید انسان جا میشه؟ چرا رنگ بادمجون سیاه؟ یا چرا تخم شربتی اینقدر قیافه اش خاص؟ چرا از نظر مامان فلان دوستم باید برای همه چی دلیل آورد؟ چرا دنیا دیوونه شده؟ ...
جدا از این سوالات سرعتی ، یه عادت که خیلی به زندگیم آسیب زد و باعث شد برای مدتی افسردگی رو انتخاب کنم، ذره بین بودنم هست. حالا این مرض ذره بین بودن یعنی چی؟ با یک مثال براتون توضیح میدم ولی قبلش لازم بدونید من در حال حاضر هیچکدوم از دوست هام کنارم نیستن به جز یک مورد استثنا. رفتار آدم ها برای من خیلی جالب و آشنا شدن با دنیا های جذابشون رو خیلی دوست دارم. به طور غیر ارادی و خیلی اوقات هم ارادی رفتارهای آدم هارو حفظ میکنم. مثلا می دونم اگر فلان حرف رو به اون دوست قدیمی بگی چی میگه. نه دقیقا با اون جمله بندی ولی با همون محتوا. یا می دونم حرکات بدنش چه شکلیه. اینکه انگشت کوتاه اشاره اش رو سمت راست صورتش جوری که مثلا موهای بیرون اومده از مقنعه و یا روسریش رو مرتب می کنه و مدام با نگاهی خجالت زده (کاملا بی دلیل، چون در اغلب اتفاق ها خودش رو مقصر می دونه.) نگاهی به پاهاش که با فاصله از هم در حالتی که پای راست جلوتر از پای چپ هست و در حال الاکلنگ بازی روی پاهاش هست. درضمن زیر چشمی نگاهت می کنه تا بدونه عکس العملت (در برابر هیچی، چون چیزی گفته نشده)چیه و منتظر می مونه تا تو بحث رو شروع کنی.(می دونید که آدم بعد چهارسال بحث رو اول شروع کردن زیر اون نگاه مزخرف بالاخره خسته میشه). این فقط یکی از آدم های زندگی من بود. حالا فکر کنید من در یک برخورد همه این ها رو زیر نظر می گیرم. از اونجایی که با کتاب "تئوری انتخاب" آشنا شدم خیلی راحت تر می تونم توضیح بدم چیشد که ذره بین بودن دلیل عذابم شد. من نیاز به قدرتم بسیار بالا هست و از کنترل کردن آدم ها لذت می بردم. حالا فکر کنید کسی مخالف اون کاری که من دلم می خواد رو انجام بده، این من بودم که فوران می کردم و از زور خشم تا مرز سکته کردن پیش می رفتم. این خشم برای آدم سرحال و پرانرژی مثل من قابل پذیرش نبود اما کنترل کردنش هم کار راحتی نبود پس من رو تا مرز نابودی برد و البته کمی اونور ترش(بووووم!) . این اعتراض من نسبت به همه چیز بیش از هر چیزی خودم رو آزار می داد. من برای درمان خودم نیاز داشتم از آدم ها فاصله بگیرم و دیگر در بند این نباشم که کسی مطابق میل من رفتار کنه و کسی فلان رفتارش من رو ناراحت و عصبی می کنه، از طرفی می دیدم که این خشم رو دارم به آدم های اطرافم هم منتقل می کنم پس سعی کردم فاصله بگیرم. وقتی به آدم های اطرافم گفتم احتمالا من یک بیمار روانی ام و مشکلاتی دارم، فکر می کردن از تواضع من که ایرادهای کوچک خودم رو بزرگ می کنم و قانع نمی شدند که فاصله گرفتنم موجهه. پس یک بار به صورت ارادی ترکیدم و از خودم دورشون کردم(این بهترین کاری بود که باعث می شد کسی دیگه آسیب نبینه). و سپس با تلاش های فراوان به خودم اومدم. البته هنوز هم کمی اوضاع سخت ولی من تفاوت آدم ها رو فراموش نمی کنم. این فقط گوشه ای از این چند ماه پر عذاب زندگی من بود.
چند وقت پیش می خواستم ایده نمایشنامه ای با عنوان "سرگذشت ماری جوان" پیاده کنم که گویا حالا چیزی با عنوان "سرگذشت اسرا پیر" رو نوشتم.
پ.ن: لازم نیست که بگم کتاب "تئوری انتخاب" اثر ویلیام گلسر چقدر به من کمک کرده. به نظرم همه باید با حرف این کتاب آشنا شیم و درباره اش فکر کنیم شاید از نظرمون درست بود! و در آخر دوست دارم که یک گروه تلگرامی رو تشکیل بدم تا دور هم جمع شیم، و گروهی از نویسندگان ویرگول که جهت فکریمون کمی نزدیک تر به هم هست را دور هم جمع شیم.پس توی گروه می بینمتون (واقعا دوست دارم که اونجا ببینمتون تا جایی که دوست دارید گروه رو بین بچه های دیگه پخش کنید) آیدی : man_VA_baghieh@