Aion
Aion
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

خطرناک!..مثل دینامیت؛)

هفت ساله که بودم، همین موقع های سال، داییم برای یه همایشی، با خانواده ش و خالم اینا رفتن گرگان؛ اما ما نرفتیم چون من مدرسه داشتم:/ هرروز سحر"دخترداییم"زنگ میزد که: جات خالی فلان جا رفتم، فلان چیزو دیدم، فلان شخص رو ملاقات کردم و... تا من لج کنم، مامانم رو راضی کنم ماهم بریم?"وی در لج کردن مدال های افتخار زیادی کسب کرده"

یروز بعد از ظهر که تصویری به داییم زنگ زده بودیم، داییم با مامانم صحبت کرد که پاشو بیا، بچه رو انقدر پای درس نزار، بزار بیاد تفریح کنه، خیلی وقته مسافرت نرفتی" 2 ماه قبلش هم مسافرت رفته بودیم:/" و فلان خلاصه انقدر گفت که مامانم نیمچه راضی شد و داییم بقیه ش رو به من سپرد:)...حالا نوبت من بود که برم روی مخ مامانم؛):« مامان توروخدا من حوصلم سر رفته!...بیا بریم...مامان من احساس خفگی میکنم، فک کنم افسرده شدم...مامان تو که منو دوست داری بیا بریم...هعی روزگار، دایی و خاله اینا اونجا دور همن من اینجا موندم:(...تا تلاش هام جواب داد و 3 ساعت بعدش راه افتادیم?

چون مامانم گواهینامه نداشت، مجبور شدیم بریم ترمینال. چشم تون روز بد نبینه، این هوا یجوری بندری میرفت توی مغز استخون آدم که قشنگ احساس میکردی اسید سرخ کردن "واژه مورد علاقه دبیر علوم مون"? چند بار مامانم داشت منصرف میشد که با کری خونی های من رو تصمیمش موند:) خلاصه یجوری اتوبوس پیدا کردیم"اینجا یجوری هردومون از اینکه با ماشین خودمون نیومده بودیم، پشیمون بودیم که نوح از داشتن پسرش نبود" و صبحش رسیدیم گرگان.

رسیدن به گرگان همونو، به رگبار بستن خرابکاریا توسط سربازای خط مقدم"منو دختر داییم" همون....چای ساز هتل رو سوزوندیم?....ظرف شکستیم"هردو دست به خیر مون خوبه، اون موقع هم میخواستیم توی شستن ظرفا کمک کنیم که متاسفانه تلفات زیادی دادیم"....نارنج هارو به کام مرگ کشوندیم?"اونجا اگه دیده باشین، معمولا خونه ها روبروی درشون، یه درخت نارنج کاشتن که برای مصرف شخصی خودشونه...دقیقا همونا رو هدف گرفته بودیم"...جنگل هم که رفتیم، دوتا گربه رو با طناب بهم وصل کردیم:/...بطری های آب نارنج رو با نوشابه تلفیق کردیم:)....و بخاطر تلاش های بی شائبه ما، داییم تور مسافرتی به اتاق به مدت 4 ساعت و برای تعقل در تلاش های پربار مون، هدیه کرد که اونجام حوصله مون سر رفت و با ناخن دیوار رو خراش دادیم و گند زدیم به اتاق مردم ?کلا تمام کسایی که میشناسن ما دوتا رو، میدونن ترکیب مون چقدر زیان بار و خطرناکه، مثل دینامیت?...

شب آخری که اونجا بودیم و فرداش قرار بود سمت شهر خودمون حرکت کنیم، مامان من و زنداییم و خالم رفته بودن بیرون، ما دوتا هم خونه خواب بودیم"چه آرامش بی نصیبی:)" من پاشدم، دیدم هوا تاریکه، کسیم نیست بلند شدم، رفتم اول یه لیوان آب خوردم که آرامش لازم برای گند زدن رو بدست بیارم?...بعد دیدم سحر داره مث خرس خرناس میکشه و هنوز خوابه...در نهایت آرامش پای چپم رو با زاویه 45 درجه بردم عقب و با سرعت 10 متر بر دقیقه کوبیدم به سحر:)...اگه دوربینی اونجا بود و حرکت آهسته ضبط میکرد، عین خودم میدیدید که مثل بالشت توی خروس جنگی، پرت شد 3 متر اون ور تر...بعد چون همیشه به هم وفاداریم، بلند شد عین خودم خندیدن ? و یهو کیف رو برداشت شوت کرد رو کله من:/

برای تصمیم گیری تو شورای ابداع بازی"همون گند زدن خودمون"، قرار شد دعوا ادامه پیدا نکنه " معمولا دعوا نمیکنیم و اگرم بکنیم، صدمه های زیادی میزنیم....یبار از راه برگشت از فرودگاه، دعوا کردیم سر نوشابه، اون زد دندونم رو شوت کرد تو حلقم، من انگشتش رو شکستم(ویرگولی های عزیز امیدوارم از شدت وحشی بودن ما، نترسیده باشید?)" نشستیم فکر کردیم که چه کنیم توی این شب خوفناک و خالی از هر متذکری!...دست اخر، راه فداکارانه ای رو انتخاب کردیم که برای بقیه غذا درست کنیم"چقدر هردومون بفکر شون بودیم و از خودگذشتگی میکردیم?" پیاز رو خورد کردیم"یا بهتره بگم خورد و خاکشیر" و با کره انداختیم سرخ بشه تا بیشتر ارزش غذاییش بره بالا:)...بعد یهو سحر گفت تلوزیون داره نجات رباتیک نشون میده:/....یهو مث گله اسب وحشی یورش بردیم سمت تلوزیون و خب قطعا میتونید حدس بزنید چه اتفاقی برای پیاز افتاد؛)......


پ.ن:توی راه برگشت هم دست از مهرورزی بر نداشتیم و میخ کردیم توی لاستیک ماشین دایی:)?

دقیقا منو سحر وقتی درجه عصبانیت بزرگترا میرفت رو اوج خودش:)
دقیقا منو سحر وقتی درجه عصبانیت بزرگترا میرفت رو اوج خودش:)


همچنین بخوانید:

https://virgool.io/me-plus-school/%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D9%87-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA-qvjqwa7kh9ed


نوجوانشیطنتخرابکاریخاطرات
ما مهره های شطرنجی هستیم که با خواست خودمون وارد زندگی نشدیم و مجبور به اطاعت از فرمانِ دست هایی از درون تاریکی هستیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید