به نام خدا رامونا هستم ?
اینجا چکار میکنم؟ میخوام از روز اول مسافرت تا همین دیشب که برگشتیم رو تعریف کنم (دست بزنید به خاطر فداکاریم :/ )
ساعت 4 بعد از ظهر 2 فروردین، حرکت کردیم. چون میخواستیم دو تا دوتا راننده توی هر ماشین باشه، کلا سه تا ماشین جمع شدیم: ما توی یکیش-داییم اینا یکی دیگه-خالم اینا و یه فامیل مون با دخترش توی یه ماشین.
وارد جاده که شدیم و یکم از راه رو رد کردیم دیدیم گوشی هلاک کرد خودش رو با زنگ های داییم :/ مامانم جواب داد و داییم گفت عاقا برگردیم ما یه چیزو جا گذاشتیم ://///
اینجا اولین خنجر رو ما و خالم اینا در کمال آرامش به داییم وارد کردیم، مامانم گفت خودت برگرد ما وسط راهیم نمیشه برگردیم :)))
رسیدیم به نزدیکای سرخه که یهو دیدیم یه ماشینی ویژژژژ از کنارمون ویراژ داد و چراغ زد واسمون :/ .... حدس میزنید کی بود؟ بلیا خان دایی تا همین سرخه رو 140 تا اومده بود.
دیگه تاریک شده بود و راننده های اول خسته شدن بودن، بخاطر همین گفتیم یه جا وایستیم و نماز بخونیم تا اینا خستگی در کنن و اون یکی راننده ها سوار بشن. ما وایستادیم کنار پارکی که تقریبا نزدیک دانشگاه سمنان بود. بعد داییم و خالم اینا زنگ زدن که چرا شما اونجایید؟ ما عقب تر بهتون چراغ دادیم ترمز نکردید! ... حالام ما اینجا استراحت میکنیم، شمام که آماده شدید راه بیوفتید، دامغان دوباره همو میبینیم.
ما گفتیم باشه و راه افتادیم( یادتون باشه اینجا ساعت 7:40 بود)...رفتیم تا نزدیکای دامغان، یجا که مسجد و جا برای نشستن بود، توقف کردیم و زنگ زدیم به داییم اینا، اول که جواب ندادن، بعدم که جواب دادن، گفتن ما اونجا رو رد کردیم :/
دوباره ما راه افتادیم تا برسیم به یه جای دیگه....بعد خالم اینا زنگ زدن که عاقا ما یه استراحتگاه دیگه پیدا کردیم، بیاید بریم اونجا. اونجا که رسیدیم باز دوباره این دوتا گفتن ما رد کردیم(قشنگ خاش خاشی بود اوضاع) بیاید بریم دامغان. ( اینجا ساعت 10 اینا بود)
دامغان خالم دوباره زنگ زد که ما رسیدیم به داخل شهر، بیاید اینجا پارکه همینجا شام رو بخوریم. ما فلک زده ها دوباره راه رو کج کردیم اونور، که وقتی رسیدیم آنچه را دیدیم که همچون کبریتی بر انبار باروت بود :) ... یه بیابونننننن پر از خاک و خاشاک، یه جو علف کنار جاده بود فقط :/
بابام گفت: به به ، عالی...خیلی جای خوبی پیدا کردید، روی علفاشم میتونیم فرش پهن کنیم قشنگ بشینیم و از منظره لذت ببریم:/ ... که خالم و همون همراهشون(آبجی زنداییم که خیلیم باهاش صمیمیم و خاله فاطمه صداش میزنیم) خاله فاطمه همه تقصیرا رو انداختن سر شوهر خالم که ایشون مسبب همه چیه :)
خلاصه ساعت1 شب یه مسجدی رو داخل شهر دامغان پیدا کردیم که وقتی رفتیم داخل، انقدر پر بود که نشد بشینیم، تازه یکی از مسافرای داخل رفته بود گفته بود اینا اومدن اینجا، و سرایدار مسجدم خیلی مجلسی شوت کرد مارو بیرون. میگفت باید کل شب اینجا باشید و 400 تومن هم بدید :/...یکی نبود بهش بگه حاجی ما فلک زده ها فقط یه لقمه نون رو میخوایم کوفت کنیم:/ ....هوا هم سرد، نمیشد جای دیگه ای وایستیم، به حدی هم همه گشنه بودیم که پسرداییم دیگه دمپایی هارو شبیه لقمه غذا میدید :/
آخر سر ساعت 1 و نیم بالاخره یه چیزی رو توی حلقمون کردیم تا از گشنگی نمیریم، یه قلوب آب هم روش. بعد داییم گفت دیگه از اینجا به بعد همه مث آدم پشت هم بریم که انقدر پدرمون در نیاد. بعدم سمت شاهرود حرکت کردیم. در اینجا من توسط زنداییم و دختر داییم و باقی عوامل وابسته، از ماشین خودمون دزدیده شدم و مدیونید فکر کنید خودم نقشه رو ریختم :/
خلاصه ما رسیدیم به شاهرود و داییم از وسط شهر رفت(مثلا خودش گفت همه پشت سر هم) یه بستنی هم اونجا زدیم بر بدن در هوای منفی6 درجه! ... بعدش برای شستن دست های آغشته به بستنی، توی یه پارک خیلی خوشگل وایستادیم...بعد تا اینا دست بشورن، منو دخترداییم سوت زنان رفتیم سمت سرسره??...یهو تا دید بقیه نسبت بهمون کور شد، مث وحشیا داد زدیم شینیزو ساساگه یوووو (aot فن ها میدونن چی میگم :) )
بعد حمله ور شدیم به سمت سرسره ها. همه سرسره ها بخاطر بارون وحشتناک چند ساعت پیشش خیس بودن که نشد اونطور که میخوایم، فیض ببریم ازش :( ... بعد اخرش دیدیم داییم و زنداییم به خیالشون نیست ما نیستیم و ماشین رو روشن کردن که برن...یهو مث وحشیا عربده کشان رفتیم سمت ماشین. رسیدیم به باغچه های پارک که یه 40 سانتی بالاتر از سطح زمین بودن(یعنی در واقع محوطه زمین بازی یکم پایین تر بود)...اینجا من پافر تنم بود و میخواستم یه حرکت افسانه ای بزنم تا خودی به سحر نشون بدم ?....مث توی فیلما پریدم(مسابقه دو گذاشته بودیم و منم بدون محاسبه پریدم) در حین پریدنم، دیدم ای وای! ...پافرم لج کرده و نمیخواد باهام همکاری کنه :/ ...شپلق! با مخ رفتم توی باغچه و سر و صورت و دستام و پافر و کلا زندگیم به گند کشیده شد(تصور کنید بارون تا 2 ساعت قبل داشت میبارید و وضعیت باغچه اصلا بر وفق مراد نبود!!)...یکساعت با سروضع گل مالی و پایی که دست کمی از شکستن نداشت (پام با قسمت تیز باغچه برخورد کرده بود) پیاده روی کردم تا رسیدیم به جایی که روشور داشته باشه. دراین حین، سحر نیازمند فوریِ کمک های امدادی بود چون از بس خندیده بود بنفش شده بود و هیچ راهی برای تنفس دادن بهش، بجز دهان به دهان نبود!
خلاصه شستیم اثرات حرکات افسانه ای و لنگ زدیم به سوی ماشین. راه که افتادیم یکسره درحال حرکت بودیم. همه بجز داییم در خواب بسر میبردیم که بابام گفت خسته شده و خوابش میاد، ازون ور مامانمم بشدت خسته بود نمیشد رانندگی کنه. بخاطر همین داییم رفت توی ماشین ما، بابام اومد این ور، زنداییم نشست پشت فرمون تا بابام بخوابه...منم دیدم اوضاع یکم خیط شده و جاها تنگ، صحنه رو ترک کردم و چهارپایی رفتم سمت ماشین خودمون که تقریبا خالی محسوب میشد.
توی ماشین، داییم یکم گیج شده بود، بخاطر همین منِ بدبخت پا به پاش بیدار موندم :=) .... هی چشمام بسته میشد، بزور باز میکردم و میگفتم داییی نخوابی!! ....اونم میگفت نه دایی بیدارم. یه نیم ساعتی همینجوری گذشت، من یکسره صحبت میکردم که خوابش نبره! البته حرفامم تکراری بود:/ اینا چیزایی بود که به ترتیب پخش میکردیم :
-دایی قهوه درست کنم میخوری؟ +نه دایی معدم اذیت میکنه
-دایی بادوم زمینی بدم؟ + نه دایی مرسی
-دایی چای میخوای؟ + نه گلم
-دایی نخوابی! + دخترِ من، نمیخوابم!! :/
دوباره همینا رو از اول میگفتم :) ....اره نیم ساعت گذشت که داییم گفت همینجاها یه استراحتگاهه، چشمت باشه که بزنیم کنار من بخوابم. منم مث جغد فقط خیره بودم به اطراف که پیداش کنم، دست آخر بعد از 20 دقیقه پیداش کردیم و داییم زد کنار، زنداییمم تبعیت کرد ازش و اومد اینور. داییم گفت بخوابیم وگرنه من کور میشم از خواب
اینجا بابای من خوابش پریده بود...
عاقا دیگه دستام نمیکشه و خیلیم طولانی شد! ....بقیه ش رو توی پست بعدی میگم