رو کاناپه لم داده و نزدیک 3 ساعت است که دارد در اکسپلورگرد جست و جو میکند.
دانه به دانه ریلز هارا بالا و پایین میکند.
"با من اماده شین بریم..."
"اول خودتو نشون بده بعد..."
...
یکی از ویدیو ها توجهش را جلب میکند.
"نویسنده ها بعد کشتن نقش کراش و خوشگل داستان افسردگی میگیرن یا با شادی لبخند میزنن؟"
این واقعا ذهنش را درگیر کرده بود پس سعی کرد امتحانش کند.
در به صدا در امد.
-لوئی؟
لوئی، این اسمش بود.
+بله درو؟
دوستش، درو، پشت در بود. درو خیلی محبوب بود و همه در مدرسه دنبال گرفتن شماره اش بودند. اون بسکتبالیست بود و همه ی دخترها برابش غش و ضعف میرفتند!
-هی میخوای بریم به یه بار؟ اومدم دنبالت چون حوصلم سررفته و فک کنم توعم همینطور. دیدم چندساعته انلاینی پس... بریم بیرون؟
درو دوست خوبی بود. اون به دوست هایش و احساساتشان اهمیت میداد.
+اوه پسر، ذهنمو خوندی.
لوئی در رو باز میکند و با دوست ورزشکار، قدبلند و جذابش روبه رو میشود.
+هنوز موندم چطوری دوس دختر گیرت نیومده.
درو میخندد.
-من پا نمیدم. پاشو بریم.
لوئی کفش هایش را میپوشد و پسرها به یک بار میروند. بعد از خوردن یک بطری نوشیدنی، لوئی سوالی که ذهنش را درگیر کرده بود با درو درمیان میگذارد.
-هی داداش، این به خیلی چیزا بستگی داره.
در نهایت صحبت کردن با درو حس کنجکاوی او را راضی نکرد. ان ها تا صبح نوشیدند و بعد که رفتند خانه تا عصر خوابیده بودند.
وقتی لوئی بیدار شد دوباره یاد سوالش افتاد و تصمیم گرفت برای فهمیدنش شروع به نوشتن کند.
دوروز درگیر نوشتن یک رمان چند صفحه ای بود و وقتی که رمانش به وسط ها رسید، اون نقش جذاب داستان رو کشت و بعد دید که یه لذت خاصی در وجودش، رعشه زد.
اون نیاز به احساس کرد حجم بیشتری از این لذت داشت...
روز ها، هفته ها و ماه ها صرف نوشتن داستان هایی ازاین قبیل کرد و وجودش را قلقلک میداد.
اما همچنان بیشتر میخواست. نوشتن، همه چیز نبود...
حدود یک ماه بیخیال نوشتن شد اما هرروز احساس ضعف و نیاز به لذت داشت.
بلاخره تصمیم گرفت حجم بیشتری از آن لذت را تجربه کند...
یکروز که با دوستش به بار میرفت، تصمیمش را علنی کرد. به درو گفت که یک جای خلوت و دنج پیدا کرده و درو به خاطر اعتمادش به دوست خویش با او رفت. به یک خرابه رفتند و کنی انجا ماندند.
-هی پسر، اینجا... جای... چطور بگم... خیلی جالبیه...
+خوشت نیومد؟
-نه راستش.
لوئی همه چیز را اماده کرده بود. وسایل قتل... آماده در کوله ی مشکیاش جاخوش کرده بودند.
مهمترین بخش، چاقوی دسته مشکی آشپزخانه بود.
وقتی چشم درو به چاقو افتاد ترس در نگاهش موج زد.
-هی اون...
قبل از اینکه درو حرکتی بکند لوئی دارت آغشته که مواد بیهوش کننده را در چشم او فرو کرد. البته قبل تر در نوشیدنی اش مواد بی حس کننده و فلج کننده ریخته بود محض اطمینان.
درو از درد غلت میزد و کم کم در دست ها و پاهایش احساس بی حسی کرد.
لوئی دست و پاهایش را بست و آرامآرام با چاقویی کند شده، شروع به بریدن سر او کرد.
درو از درد فریاد میزد و کمکم... بیناییش را ازدست داد و بیهوش شد... او مرده بود.
لوئی احساس لذت فراموشنشدنی ای را تجربه کرده بود.
تصمیم داشت آن را بیشتر و بیشتر حس کند و آن هم با لذت بیشتر...