آنیتا
آنیتا
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

آبیِ دوردست ِمن

آبی دوردست
آبی دوردست

دیشب در جنگلی گم شدم،

خش خش برگها را زیر کفش هایم گوش کردم .

وامروز درخیابانی پرسه زدم که ماشین‌ها بوق می‌زدند...


دیشب درکویری گم شدم، تشنگی

روح ام را حس کردم.

وامروز درتو پرسه خواهم زد .به عشق تو اعتماد خواهم کرد:آبی دوردستِ من!

روحم را به رنج سفرآغشته ام : رفتن رفتن و بازهم رفتن..

قفس تنگ و تاریکم را رها کردم و در خودم گم شدم .


دیشب دختری پانزده ساله درونم بالغ شد.

و امروز زنی چهل ساله برای رسیدن به بلوغ همه داشته هایش را ترک کرد.


دیشب در دریا گم شدم سیراب بودن ماهیان را تماشا کردم.

و امروز خانه ی آشنا و امنم را ترک کردم.


دیشب درغاری گمشدم .نوررالمس کردم.

و امروزدر خیابانی پرسه زدم که باران می آمد.

میان دیشب و امروز معلّق مانده ام !باانبوه حس هایم.

به تو مبتلا شده ام ؟!اما چگونه ممکن است؟ من در میانه ام و سبکبار تر خواهم شد؛

اماتو زندگی ات را پربارتر می‌خواهی.


دیشب در خودم گم شدم ازاعماقِ

خودهیچ نمی دانم اماغریبه ای ناآشنا راپیدا کردم.

و امروزبه عشق تو اعتماد کردم...

آبی دوردستگم شدنسفرچهل سالگیدلنوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید