دیشب در جنگلی گم شدم،
خش خش برگها را زیر کفش هایم گوش کردم .
وامروز درخیابانی پرسه زدم که ماشینها بوق میزدند...
دیشب درکویری گم شدم، تشنگی
روح ام را حس کردم.
وامروز درتو پرسه خواهم زد .به عشق تو اعتماد خواهم کرد:آبی دوردستِ من!
روحم را به رنج سفرآغشته ام : رفتن رفتن و بازهم رفتن..
قفس تنگ و تاریکم را رها کردم و در خودم گم شدم .
دیشب دختری پانزده ساله درونم بالغ شد.
و امروز زنی چهل ساله برای رسیدن به بلوغ همه داشته هایش را ترک کرد.
دیشب در دریا گم شدم سیراب بودن ماهیان را تماشا کردم.
و امروز خانه ی آشنا و امنم را ترک کردم.
دیشب درغاری گمشدم .نوررالمس کردم.
و امروزدر خیابانی پرسه زدم که باران می آمد.
میان دیشب و امروز معلّق مانده ام !باانبوه حس هایم.
به تو مبتلا شده ام ؟!اما چگونه ممکن است؟ من در میانه ام و سبکبار تر خواهم شد؛
اماتو زندگی ات را پربارتر میخواهی.
دیشب در خودم گم شدم ازاعماقِ
خودهیچ نمی دانم اماغریبه ای ناآشنا راپیدا کردم.
و امروزبه عشق تو اعتماد کردم...