آنیتا
آنیتا
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

آذریون


از دل سیاهی به سمت آسمان ،جایی که خورشید بود خودش را بالا کشید .گرمای نگاه خورشید را حس کرد قدکشید تا به خورشید برسد .غنچه بود معنای بلوغ را نمی دانست

سردرگم نور را تعقیب می‌کرد ازشرق به غرب. گرمایش را دوست داشت. عاشق خورشید شد

وقتی به وسط آسمان می رسید مستقیم نگاهش می کرد :چشم در چشم.

آذریون
آذریون


خورشید به قلبش نورمی پاشید .

دانه هایی در قلبش از نورسیراب می شدند. گلبرگهای قنداق شده‌اش را با نور شستشو می داد. مدتی خورشید پشت ابر بود. حوصله اش سر رفت. عادت داشت مسیر عبور ش رادنبال کند. تنها سرگرمیش بود.

امروز خبری از حمام آفتاب نبود. کسل شد خوابید.

چشم که باز کرد دانه هایی در قلبش سر و صدا به پا کرده بودند .خورشید شرق آسمان بود :زیبا و پر نور.

لبخند زد دادزد: امروز می‌توانیم چشم در چشم آفتاب بازی کنیم!

خواست سرش را تکان دهد، نتوانست. خورشید در حال خرامیدن به وسط آسمان بود خیره در خورشید ماند.سرش تکان نمی‌خورد؛ بالغ شده بود، به مقصد رسیده بود .

گلبرگ های زردش در زیر نور خورشید می‌درخشید .به رنگ خورشید در آمده بود اطرافش را دید زد ،تنها نبود یک مزرعه خورشید،با دل های آتشین ،متحد و یکدست به یک سمت خیره بودند: مشرق.

یک مزرعه خورشید
یک مزرعه خورشید

سرهایی خم شده در برابر عظمت پدرشان آفتاب حس کردهمه از از تبار آفتاب هستند.

ازتولد تا مرگشان یک سال طول میکشید تا به کمال برسند.

دانه های درون دلش بی قرار رفتن بودند وقت آن رسیده بود که از دل اوجدا شوند.به سیاهی برگردند، نور جستجو کنندو دوباره از دل سیاهی به سمت آسمان جایی که خورشید بود خودشان را بالا بکشند.

بلوغآنیتاگل آفتابگردانداستانویر گول
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید