آنیتا
آنیتا
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

آرزویی که ستاره شد!



به آسمان زل زدودرافکارخودغرق شد،ستاره هابهترین سرگرمی برای دورشدنش ازمشکلا ت روزمره وافکارپریشانش بود.


قراربود امید همراه توربیابانگردی

دوشب درکویر بمانند؛برای تماشای ستاره ها،که یکی از آرزوهایی بود که سالها میخواست ولی تلاشی برای انجام دادنش نکرده بود .

بالاخره وقتی ماجرای تور بین همکارانش مطرح شد،تصمیم گرفت شرکت کند.


ازستاره ها چیز زیادی نمی دانست جزاندک اطلاعاتی که توکتاب ها،راجع به آنها خوانده بود کاش ستاره شناسی می خواند این هم یک آرزو که به صورت اشتیاقی همیشگی در مغزش بود .

همه ی عمرآرزو کرده بود ؛بی هیچ تلاشی .

به گذشته که نگاه می کرد ازبین دهها آرزو فقط به آنهایی رسیده بود که برایشان تلاش کرده بود.حالا درک می کردکه آرزوکردن سرگرمی است نه واقعیت. کاش سالها پیش به آن پی برده بود.

باصدای ستاره به خودش آمد:می بینم که تو ستاره ها غرق شدی؟

ستاره همکارش بود ،یادش آمدزمانی آرزوی ازدواج بااو راداشت ولی هرگز بنا به دلایلی که برای خودش تراشیده بود جرات مطرح کردنش را نداشت.

ستاره ازاوخواست که به جمع ده نفره شان بپیوندد. به آسمان نگاه کرد وفکرکرد:تک تک ستاره ها آرزوی برآورده نشده ای هستند که مردم به آسمان فرستاده بودند!

روبه ستاره گفت:الان میام .. .


واردجمع شد.صحبت از ستاره ها بود

فرزاد تعریف علمی ستاره ها رو می گفت.

نازنین ازستاره های چشمک زن صحبت می کرد و حامداز ستاره هایی که به زمین می افتند.

امید روبه آنها کردوگفت :بحث علمی کافیه بیاین کمی از خرافاتِ راجع به ستاره ها حرف بزنیم ،

کمی تخیل کنیم.

هرکدوم از یک آرزوی نرسیده بگین که ستاره شده ویا خرافه ای درمورد ستاره ها.

کمی باتعجب نگاهش کردند ولی مثل اینکه همه به نوعی یاد آرزویی افتادند،باخنده ازاین سرگرمی استقبال کردند.

ستاره گفت :اول خودت شروع کن .امید کمی مرددماند ولی گفت:

باشه ودردلش :شاید این آخرین فرصت برای گفتن آرزوم باشه.

-یه جاخوندم برای پیدا کردن عشق خودت هفت شب متوالی هفت ستاره بشمرتا با یه نفر که اونهم این کارروکرده آشنا بشی و درنهایت ازدواج کنی.

بچه ها خندیدند وگویی همه شروع کردند به ستاره شمردن.

امید به ستاره گفت: توهم از امشب شروع کن.


ستاره لبخندزیبایی زدو گفت :

ولی من که نمی خوام ازدواج کنم.

امید چشمکی زدوگفت حالا شانستو امتحان کن. من هم شروع می کنم .

نازنین به پهلوی ستاره زدوگفت :دیوونه بهت علاقه داره.

ستاره: چه ربطی داره و همزمان به چشم های مشتاق امید نگاه کردو باخودش گفت :چراتاامروز متوجه نشدم.


چند روز بعد که امیدبه شوخی به ستاره گفت ستاره هاتو شمردی ؟

ستاره لبخندی زدو گفت نه بابا همون شب بود فرداشب یادم رفت.

وامید ماندو آرزویی که ستاره شده بود.


داستان کوتاهپرواز داستانکها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید