میان ِخانواده اش زندگی می کند اما آنها را نمی بیند. نگاه نمی کند.
گرفتار تر از آن است که بایستاد و نگاه کند . خورد و خوراک و لباس و هزار کوفت و زهر مار دیگر ..برای برآورده کردن این همه پول لازم است پول..
اما برآورده کردن نیازهای جسمانی کار دشواری نیست نیازهای عاطفی که کمترین فرصت را برای برآورده کردن آنها صرف میکند، خسته و سرخورده اش کردهاند انرژی او را میگیرند مدام کم وکمتر می شود و بی حوصله تر و عصبی تر...
***
شب به میهمانی دعوت است در میان همه تنهاست . انبوه جمعیت را میبیند که همه شادند و در حال نشخوار کردن حرفهای بی سروته. اما چیزهای زیادی نمی شنود. هیچکس گوش نمی کند .
همه در حال خوردن و نوشیدن و هدر دادن پول هایی هستند که تمام روزشان را صرف به دست آوردن آن کرده اند. در بین جمعیت هست ،اما کسی را نمی بیند مثل اینکه کسی هم او را نمیبیند .
غرقِ
افکار خود به گوشه ای می خزد و خودش را به یک لیوان نوشیدنی دعوت میکند. از کجا سر ازاین میهمانی در آورده بود به خاطر نمی آورد .رقص و پایکوبی و صداهای ناهنجار میهمانان آزارش می داد .
کسی را نمی بیند یا کسی او را نمی بیند. این میهمانی آخرین چیزی بود که این روزها به آن نیاز داشت .متنفر بود از خوش و بش های ظاهری، خنده های تصنعی ،رقصهای از سر مستی و بی خبری...
باید از آنجا خارج می شد. کسی اورا نمی دید کسی با او کاری نداشت. همه نامرئی بودند . هر کس برای خودش و شاید برای ساعاتی دور شدن از کارهای روز و هیاهوی ذهنی خودش به این جمع پناه آورده بود .همه پر از نیازهای برآورده نشده بودند .همه نامرئی بودند. درونِ مهمانان نامرئی انباشته بود از غرور ،عقده، خودبزرگ بینی.
همه باظاهری خوشبخت و درونی بدبخت خود را به دست این میهمانی سپرده بودند. همه در یک چیز مشترک بودند : سرخورده از نیازهای عاطفیِ برآورده نشده و
با یک نسخه واحد:" میهمانی " اینجا کشانده شده بودند.