یک)
روز سوم رفت.
شب سوم رفتنش برایم زخم شد.
تپش قلبم عادی نیست.
صبح داخل آشپز خانه ،آب جوش روی مچ دستم ریخت. سوزش دستم مرا از خیال زخمی که
خورده ام ،بیرون آورد.
سوزشی در دستم حس می کنم.دردش اماحتما ازتیری که قلبم را نشانه گرفته ،کمتر است.
روز پنجم، تاول زخم خالی شده؛
زردآبه ای از آن خارج می شود.
پماد سوختگی زده ام.
روز ششم،زخم سوختگی قرمز شده،
روز هفتم ،پمادی گرفته ام تا اثرسوختگی راببرد.راهنمایش نوشته : تا بعددوماه اثر زخم را محو می کند. تیری در قلبم جاخوش کرده است....
***
دو)
خون زیادی رفته.روز سوم زخم خوردم.توجهی به زخمم ندارد.مچ زخمی ام را گرفته،قدرت دستهای مردانه اش را به رخ می کشد.دردشدیدی دارم. دردش اما حتما از تیری که قلبم را نشانه گرفته کمتر است. روز چهارم تسکینی از درد نیست.تپش های قلبم عادی نیست. روز پنجم زخم چرک کرده است.چرک آبه ای زرد ردی روی آستینم کشیده است.
همچنان به کشیدنم ادامه می دهد.خسته است نه از کشیدنِ من ،اززخمی که به من زده است.
روزششم تب دارم. آب! تشنه ام .نمی شنود
نمی خواهد بشنود.روزهفتم مرا به تنه ی درختی می بندد.گرمی نفس هایش را حس می کنم.زخمم دهان باز کرده است.
بی توجه کنارم می نشیند.
شانه های مردانه اش را ندیده بودم.
از التماس متنفراست.التماس نمی کنم.
بوی چرکِ
زخم هوشیارم می کند.چرک آبه اش هنوز زرد است. غرور مردانه اش زخم خورده است،غرور زنانه ام تسلیمِ درد شده است.گریه نکرده ام.
آمدنش اهمیت نداشت.ماندنش اما کارساز بود.رفتنش زخم شده است.
از زخمی که خورده ام ،نمی میرم. زخمی که درقلبم است کاری تراست.اماآنهم نمی کشد؛
می توانم سالها با آن زندگی کنم.
زندگی چرخه ی اشتباه کردن وزخم خوردن است.سکوت می کنم وبه زندگیم می رسم.می خورم احساس می کنم ،فکر می کنم و می نویسم.
اونیز می خورد،فکرمی کند و می نویسد اما احساس نمی کند؛
این را روزی که رهایم کردورفت ،فهمیدم.
مزه ام تلخ است.به خاطر اشتباهی که کرده بودم و بخشیده نشده بودم. بخشیده نشدن زخمِ بیخودی است..
***
سه)
گفت:روح بخش ِمن می خواهم تاابد مالِ من باشی.
دردلم می دانم همه ی اینها خیال است.می دانم که می رود.آمدن اشتباه اوبود .
قبول کردن اشتباهِ من. قبول کردن اشتباهِ نابخشودنی است.
سه روز است که آمده،درخیالم مچِ دستم را گرفته است.قدرتِ دستهای مردانه اش رادوست دارم.
هنوز اورا لمس نکرده ام.
آلوده کردنِ خیال به هوس تاوانِ سنگینی دارد.
روز چهارم : تو شرایط بودنم را نداری .
تیری قلبم را نشانه گرفت.
تپش های قلبم عادی نیست.
روز پنجم چشم هایم به در چسبیده است. مرد می تواندبیاید وبرود.یک بار می آید و یکباره می رود.
زن یک بار قبول می کند ،
اما هزاربار می رود وبرمی گردد.
روز ششم :درهای قلبم رابرای بارهزارم بسته ام.
روزهفتم:تپش های قلبم عادی شده است.
قلبم تیر نمی کشد.
گریه کرده ام.
زخم های بیخودی را ته قلبم مدفون می کنم. سوگواری ام تمام شده است.
نفرت درحالِ زاده شدن است.