درخیابان دیدمت ،آبشار طلای موهایت را سپرده بودی
به دستِ باد!خواندم:زلف بربادنده تاندهی بربادم..
لبخندزدی .عاشقت شدم.ازموهایت آویختم و
درقلبت فرودآمدم،درقلبم فرودآمدی.دربیمارستان
موهای بافته شده ات رادرآغوش کشیدم،درچشم هایت خیره شدم،اشک ریختم.چشم هایت رابستی.
خواندم :زلف بربادنده تاندهی بربادم.
بعدِپنج سال،نیستی و هنوزبافتِ موهای طلایی ات
رادارم.ازروزی که زلف برباددادی وبربادم دادی
همچنان می خوانم:زلف بربادنده تاندهی بربادم.
تقدیری که زلف تو برایم رقم زده است...