آنیتا
آنیتا
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

مادری به نام "پدر"

ده سالم بود که پدر برگشت.

گفت :می خوادجبران کنه.

مادرم سرفه های وحشتناکی داشت.

بداخلاق شده بود.دیگه مامانِ مهربانِ من نبودولی من هنوز دوستش داشتم.

نمی خواستم پدربرایم غذا درست کنه یا اتاقمو مرتب کنه.

می خواستم مامان شبها برام کتاب بخونه ،ولی پدر می گفت :مادرت حالش خوب نیست.

اوایل مامان با پدر حرف نمی زد،حتی به اوگفت:برگرد همون گوری که بودی!

منظور مادررو نفهمیدم ولی ازدادزدنش متوجه شدم که ازپدربدش می آد، من هم ازش بدم می آمد.

یه مردِکچلِ چاق که نمی تونه مادرم باشه.

یه روز مادر رفت بیمارستان وهیچوقت برنگشت.پدر مامان روبرده بود ،ازش متنفرم ؛ ازوقتی اومد مامان بداخلاق ترشدوضعیف تر،

بالاخره هم کارخودش روکرد،مامان رو برای همیشه ازمن گرفت.

آخه دوست داشت خودش مادرمن بشه ولی اون که مرد بود!

گفت بهم بگو بابا .نگفتم.

من ده ساله به هیچ کس بابا نگفتم نیازی هم نبود من و مامان باهم خوشبخت بودیم.

صبح ها بابام صبحانه درست می کنه ،چای نباتش خیلی داغه. مرباهاش هم مزه نداره من مرباهای مامان رو دوست دارم .

پدرم هیچی نمیگه .فقط یه جوری نگاهم می کنه.

خونه رو تمیز میکنه، غذادرست میکنه،خریدمیکنه

ازمدرسه که میام خونه جای مامان در رو باز می کنه، می خواد بغلم کنه خودم رو می کشم کنار.

من بغل گرم ونرم مامان رو می خوام.

ناهار پاستا درست کرده ، ولی من پاستاهای مامان رو دوست دارم. خیلی گرسنه بودم کمی خوردم . این بدمزه ترین پاستایی بود که توعمرم خوردم .

شب گریه کردم دلم برا مامانی نازم یه ذره شده .

اومدکنارتختم نشست.

دیدم اشک تو چشاشه .دلم یه جوری شد ولی نذاشتم بغلم کنه.اون که مامان نیست.

صبح دادزدم: من نمی رم مدرسه .من مامان رو می خوام.

من ازتوبدم می آد.

پدر گفت: مامان دیگه نیست؛رفته.

بهش گفتم توهم رفته بودی ،حالا برگشتی.

عصبانی شد دادزد :

دیگه بچه نیستی این رو بفهم اون دیگه برنمی گرده..

رفتم اتاقم .اومدمعذرت خواهی کرد.دستشو رو سرم کشید.گفت من نمی خوام جای مامان روبگیرم می دونم دلت براش تنگ شده ،

می دونم پاستاهای من بد مزه ان.

می دونم نمی تونم مثل مامان کتاب بخونم

ولی می تونم یاد بگیرم، تو کمکم کن .

یادم بده ،مامان رفته توقلبت. اونجا جاش راحته ،دیگه درد نمیکشه،اون مواظبته.

کمکم کن می خوام بابات باشم.

دلم براش سوخت. پس قرارنیست مادرم باشه،مثل اینکه بابا هم مزه ی بدی نداره،باید امتحانش کنم! رفتم بغلش نرم نبود ولی آرومم کرد.

حالا که قرار نیست جای مامان رو بگیره کمکش می کنم بابام باشه.

تو چشاش نگاه کردم .

خوومو تو چشاش دیدم.

می تونم دوستش داشته باشم.

داستان کوتاهپروازداستانکها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید