دیروز بعد از مدت ها کاری که خیلی وقت پیش باید انجام میدادم رو انجام دادم. نوشتن اهداف و خواسته هام. به صورت منظم. نه مثل خواب و رویا. نوشتم واقعا چی میخوام و چجوری میتونم بهش برسم. احساس میکنم توی برهه ای از زندگی هستم که اونقدری تجربه زندگی دارم که بتونم خودم رو از این وضعیت بیرون بکشم. همونقدر پتانسیل. حتی اونقدری خسته هستم که دیگه نخوام به مسیر قبلی ادامه بدم. زیر بار مسولیت رفتن برام هم جذابه هم استرس داره. احساس میکنم دارم یک سفر رو شروع میکنم. سفری که قراره من و خیلی جاها ببره و با مسائل و اتفاقات ناشناخته زیادی که من هنوز خبری ازشون ندارم رو در روم کن. خوشحالم که تصمیم گرفتم این سفر رو شروع کنم. خوشحالم که به خودم تعهد دادم. اما...
دقیقا بعد تموم شدن نوشتن اهداف و برنامه ام, نمیدونم از شدت هیجان یا استرس, یا شاید بدن و ذهنم از این ترسید که داره با تغییر مواجه میشه و بازم زورش و زد که من و به اون چیزی که این سال ها وصل بوده دوباره گره بزن, یا هرچیز دیگه ای...و من لغزیدم(به قول معتادین). I slipped. دوباره مخدر مصرف کردم. یکی از دوستام که اتفاقا اونم توی ترک بود تماس گرفت ولی من پیشنهادش رو دادم که بعد از مدت ها دوباره تست کنیم. اولش که میری رو هوا و مغزت جدا میشه از اطراف خوب بود. یعنی فکر میکردی خوبه. در حالی که فقط برای چند لحظه کلی هورمون شادی توی بدنت ول شده. ولی بعدش که میای پایین حس این و داره که یه هواپیمای بدون سوختی و داری به سمت زمین بدون هیچ توانایی و قدرتی شتاب میگیری. یه سکوت بی صدا بعد از یه سعود پوچ. سعودی که خودتم از قبلش میدونی تهش سقوط. مثل خلبانی که خودش میدن توی باکش چقدر سوخت داره ولی بازم عین یه بچه ی بی مسئولیت دوست داره به هواپیماش گاز بده تا یکم حال کن. به این فکر نمیکن که اینجوری گاز دادن واسه ۱۰ دقیقه است و بعدش باید تو آشغال ها مجبوری فرود بیای. باید به خودت و اهدافت که سوار اون هواپیما بود پاسخگو باشی. بعدش خیلی منگ بودم. خسته و منگ. با اینکه سر وقت برگشتم خونه و میتونستم کارام و انجام بدم. دوباره رفتم توی گوشی و یه بار دیگه هم سلول های خاکستریم رو با دوپامین گوشی سوزوندم.
این شد آخر هفته و تفریح تو. وقتی میگم بلد نیستی خوشحالی کنی منظورم همین. وقتی میگم فردا روزی اگر یه اتفاق خوب بیافته واکنشت اینجوری که خودت رو توی مخدر غرق کنی یا گوشی بگیری دستت بگی میخوام به خودم حال بدم و تا شب میخوام الکی اسکرول کنم. این میشه مراسم خوشحالیت. خوب اگر مراسم خوشحالی این باشه اصلا ریدم تو اون چیزی که میخواد تو رو خوشحال کن.
همونجوری که برای خودت اهداف و برنامه نوشتی همونجوری هم باید برای خودت یه روش برای شادی و خوشحالی انتخاب کنی. عوض اینکه بری سراغ راه های قدیمی, سمی و کشنده. مثلا نقاشی بکش. فیلم ببین. باشگاه برو. کتاب بخون. بنویس. اینجوری برای خودت دوپامین بساز.
صبح هم دیر بیدار شدم با یه حس بد به درد نخور بودن. چون قرار بود ساعت ۵ بیدار شم و برم واسه پیاده روی و دویدن. الانم ساعت شده ۱۲. ولی از همین الان میخوام روزم و شروع کنم. میرم بیرون واسه کار. شب هم که برگشتم به لطف خدا میرم باشگاه. بعدشم چندتا چیز مثل موز و جو پرک میگیرم که صبح ها بخورم. توی این چندین سال آخر. هیچوقت وزنم زیر ۶۰ کیلو نیومده بود. با ۱۸۵ سانت قد دیروز که رفتم رو ترازو دیدم وزرنم شده ۵۸ کیلو. این پایین ترین حالتی هستش که توی این سال ها دچارش شدم. یه بگایی واقعی. نه یک روز بلکه حتی یک ساعت هم رو نمیتونم از دست بدم.
دوست دارم دوست عزیزم. خودت رو پیدا کن و از سیاهی که توش هستی بیرون بکش.
دوست تو عطا.