نقل از مجله نگین، اردیبهشت 1350، شماره 72 (صفحه 31)
این مصاحبه پیشتر در نشریهٔ «هنر و ادبیات» در کازرون منتشر شده است.
1- شعر هم مثل هر هنر دیگری، یک جور بیان کردن و در نتیجه خلق مجدد زندگیست،و چون از زندگی مایه میگیرد طبیعی است که باید هماهنگ با ماهیت متغیر و تاثیر پذیر آن بـاشد.
«شـعر امروز» زاینده شرائط زندگی امروز و ترسیم کننده خطوط مشخص این زندگیست و چرا که نباشد؟
من تصور میکنم گفتگو درباره حقانیت این موجود زنده، کار عبث و غیر لازمی باشد. همینکه بدنیا آمـده اسـت و علیرغم نصایح پدر بزرگهای اشرافزاده و درویش ملک و فاضل نمایش،همچنان به ایجاد رابطه با مردم کوچه و بازار مشغول است،خود دلیل روشنی است به لزوم زنده بودنش، منطقی بودن راهش،واقـعی بـودن منبع تجربههایش.
و اما اینکه این موجود زنده در چه مرحلهای از مراحل عمر خویش است و تا چه حد به زندگی معرفت پیدا کرده است؟ من فکر میکنم که شعر ما بعد از «نـیما» -کـه آغـازکننده بود و آزادکننده - یک دوره بحرانی و شـلوغ را پشـت سـر گذاشته است که نتیجه مستقیم برخورد ناگهانی اوست با مسئلهی آزادی در بیان و فرم.
شعر ما،همهی معلقهایش را زده است و از جریانات زودگذر تـاثیرات زودگـذرتری بـرداشته است.و به مقتضای جوانی و خامیش به جامههای مـختلف در آمـده است. اجتماعی شده است. انقلابی شده است. اخلاقی شده است.
حتی بد اخلاق هم شده است.فلسفی شده اسـت.پیـچیده شـده است.درد کشیده شده است و عصیان کرده است و در عصیانگری تا حـد بدور انداختن وزن، پیش رفته است و حالا لحظهای رسیده که باید بنشیند و در آرامش و اطمینان و آگاهی، به خلاقیتهای واقعی و عـمیق بـیندیشد.
2- فـکر میکنم همهی آنها که کار هنری میکنند علتش - یا لااقل یـکی از عـلتهایش - یکجور نیاز ناآگاهانه است به مقابله و ایستادگی در برابر زوال. اینها آدمهائی هستند که زندگی را بیشتر دوست دارنـد و مـیفهمند و هـمینطور مرگ را.
کار هنری یکجور تلاشی است برای باقی ماندن و یا باقی گـذاشتن«خـود»و نـفی معنی مرگ. گاهی اوقات فکر میکنم درست است که مرگ هم یکی از قوانین طـبیعت اسـت، امـا آدم تنها در برابر قانون است که احساس حقارت و کوچکی میکند. یک مسئلهایست که هیچ کـارش نـمیشود کرد. حتی نمیشود برای از میان بردنش مبارزه کرد. فایده ندارد. این یک تـفسیر کـلی اسـت که شاید هم احمقانه باشد. اما شعر برای من مثل رفیقی است که وقـتی بـه او میرسم میتوانم راحت با او درد دل کنم. یک حقیقتی است که کاملم میکند، راضیم مـیکند بـیآنکه آزارم بدهد.
بعضیها کمبودهای خودشان را در زندگی با پناه بردن به آدمهای دیگر جبران میکنند.اما هـیچوقت جـبران نمیشود. اگر جبران میشد آیا همین رابطه خودش بزرگترین شعر دنیا و هستی نبود؟ -رابـطه دو تـا آدم هـیچوقت نمیتواند کامل و یا کامل کننده باشد.بخصوص در این دوره- بهر حال بعضیها هم به ایـنجور کـارها پنـاه میبرند. یعنی میسازند و بعد باساخته خود مخلوط میشوند و آنوقت دیگر چـیزی کـم ندارند. شعر برای من مثل پنجرهای است که هر وقت به طرفش میروم خود به خـود بـاز میشود.من آنجا مینشینم. نگاه میکنم، آواز میخوانم،داد میزنم،گریه میکنم، به عـکس درخـتها قاطی میشوم و میدانم که آنطرف پنجره یـک فـضا هـست و یکنفر میشنود.
یک نفر که ممکن است دو سـال بـعد باشد یا سه سال قبل وجود داشته، فرق نمیکند وسیلهایست برای ارتباط با هـستی، بـا وجود، به معنی وسیعش. خـوبیش ایـن است کـه آدم وقـتی شـعر میگوید میتواند بگوید من هستم، یـا مـن هم بودم.
در غیر اینصورت چطور میشود گفت که: من هم هستم یا من هم بـودم؟
3- مـن نمیتوانم وقتی میخواهم از کوچهای حرف بـزنم که پر از بوی ادرار است، لیـست عـطرها را جلویم بگذارم و معطرترینشان را برای تـوصیف ایـن بو انتخاب کنم. این حقه بازیست. حقهای است که اول آدم به خود میزند. بـعد هـم به دیگران... آدم باید بیک حـدی از شـناسائی -لااقـل در کارش- برسد. مـن شـعر را از راه خواندن کتابها یاد نـگرفتهام و گـرنه حالا قصیده میساختم. همینطوری راه افتادم. مثل بچهای که در یک جنگل گم میشود. بـه هـمه جا رفتم و در همه چیز خیره شـدم و هـمه چیز جـلبم کـرد تـا عاقبت به یک چـشمه رسیدم و خودم را توی یک چشمه پیدا کردم.