امروز عجیب از خواب بیدار شدم انگار تا چند ثانیه بعد از اینکه چشمامو باز کردم روحی توی بدنم نبود و انگار من بودم که داشتم خودمو از بیرون نگاه میکردم و راستش یه حس افتخاری هم نسبت به خودم داشتم ولی کی میدونه درون من داره چی میگذره؟
بلبشوییه توی مغزم
عباس معروفی روانیم کرده یه ثانیه هم تنهام نمیذاره نمیدونم چرا اینطوری میکنه
من دیگه اون من نیستم ، توی این سه روز کتاب خوندم بیشتر- و حتی یک روز هم از سه روزی که فرصت داشتمو نرفتم کتابخونه
باید خیلی بیشتر درس میخوندم اما نخوندم و نمیدونم پشیمونیش کی قراره سراغم بیاد بهرحال پس فردا یه امتحان طاقت فرسا دارم و هنوز ازش سوال حل نکردم
همه چیز داره خیلی سخت میگذره و سعی دارم از این دوهفته باقی مونده کلاسا بیشترین استفاده رو بکنم و تاجای ممکن درسامو ببندم که توی فرجه ها برای درسای عمومی و خرده ریزا وقت داشته باشم
هنوزم حس میکنم گیجی که معروفی بهم القا کرده توم مونده
دارم بینوایان میخونم و حقیقتا که بینوا هستن:) آدم اعصابش بهم میریزه، اما خب یه نوع کثیفی بچگانست به نظرم در حال حاضر آدما از این پست تر هم هستن.
علیرضا داره مثل مورچه توی مخم رژه میره نمیدونم چشه نه بیرون میره نه داخل میمونه شاید بخاطر اینه که تاحالا همچین آدمیو از نزدیک توی زندگیم ندیده بودم.
نمیخوام برچسب بزنم روش فقط میگم که مخم سرجاش نیست، همه چی سرجاشه ولی مخم نیست.