دو ماه و بیست و پنج روز است که تمام اوقات روزم ، تمام لحظاتم، تمام فکر و ذهنم، تمام زندگیم، پر شده است از تو.
من هیچ وقت درگیر و دار بچه و بچه داری نبودم، هیچ وقت نوزادی را بیشتر از یک دقیقه بغل نکرده بودم و از هیچ چیز یک بچه سر در نمی آوردم و علاقه ای هم نداشتم که سردربیارم، من حتی در بازی های کودکی هم مادر هیچ عروسکی نبودم، دوست نداشتم اصلا، حالا اما تو بعد از سی و یک سال پا به دنیای من گذاشتی و به من لقب مادر دادی، حالا یکهو پر شدم از احساساتی که قبل تر حتی از وجودشون درون خودم مطلع هم نبودم.
برمیگردم به این مدت نگاه میکنم، دوران سخت بارداری و این روزهای پس از زایمان را می بینم، می بینم هیچ وقت فکر نمیکردم تاب این سختی ها، شب بیداری ها و بی خوابی ها، دردهای جسمی، استرس ها و فشار های روانی را بیاورم، من همیشه ماحصل کار را دیده بودم و از پشت صحنه خبر نداشتم، نمی دانستم بارداری انقدر استرس زا است، معده درد و بی خوابی کلافه ات میکند که این دو تازه برای یک بارداری عادی هستند و من بارداری پرخطری داشتم، نمیدانستم زایمان اینچنین دردناک است، نمی دانستم پس از زایمان تا مدت ها از نوک پا تا فرق سر درد داری و وقتی دلت میخواهد بعد از نه ماه سختی، با خیال راحت بخوابی باید تازه دردهای جدید و بیخوابی و نگه داری از نورسیده ات که هیچ از آن نمیدانی را هم به قبلی ها اضافه کنی، نمیدانستم حتی اوایل شیردهی هم با درد و خونریزی همراه است، نمیدانستم استرس های مربوط به خود بچه اینچنین کلافه کننده هستند اما دوستی بهم گفت سخت است اما هرچه پیش می آید و میگذرد تو را قوی تر میکند.
دروغ چرا، من بسیار خسته ام اما احساس میکنم هر روز از روز قبل کمی قوی تر میشوم و در انتها وقتی به صورت زیبای تو نگاه میکنم و وقتی بهم لبخند میزنی یادم میرود که یک ساعت پیش چقدر تلاش کردم آرامت کنم تا بخوابی و چقدر در گوشم گریه های وحشتناک کردی و حالا نیم ساعت نشده باز بیدار شدی :)