عطیه قره داغی
عطیه قره داغی
خواندن ۵ دقیقه·۳ ماه پیش

چه شد که به نوشتن علاقه‌ مند شدم؟!

از کودکی به شعر و ادبیات و نوشتن علاقه‌مند بودم... شاید که نه، قطع به یقین همین علاقه باعث شد از شغلم با سمت کارشناس امور مشتریان و سی‌‌آر‌ام با ۶ سال سابقه استعفا بدهم و نوشتن را انتخاب کنم؛ آخر بعد از آشنایی با فروش و بازاریابی، دنیای تولید محتوای متنی و سئو را شناختم... دروغ چرا؟! بعد از انتخاب راه جدیدم در این برهه از زندگی، بارها از شروع دوباره ترسیدم... اما ادامه دادم چون چاره‌ی دیگری نبود! من تصمیمم را گرفته بودم و باید ادامه می‌دادم!
نوشتن را دوست دارم، از همان کودکی! گاهی خاطراتی از آن دوران در ذهنم مرور می‌شود و از خودم می‌پرسم اصلا چه شد که به نوشتن علاقه‌مند شدم؟!

عکسی از دوران دبستان و کودکی‌ام
عکسی از دوران دبستان و کودکی‌ام

کلاس دوم ابتدایی بودم و برای اولین بار در مدرسه با درس پرچالشی آشنا شده بودم به نام انشا! اولین موضوع انشای خانم معلم را، خوب به یاد ندارم... اما خاطرم هست که وقتی با این چالش سخت روبرو شدم؛ انتظار داشتم که بابا خودش دست به قلم شود و انشا را برایم بنویسد! آخر بابا دیپلم ادبی دوره‌ی پهلوی را داشت؛ همین‌طور معلم ابتدایی دانش‌آموزانی هم‌سن خودم بود و در همان برهه‌ی زمانی‌، در مدرسه‌ی پسرانه‌ی شیفت مخالف ما تدریس می‌کرد.

در آن زمان شیفت مدارس به صورت چرخشی صبح و بعدازظهر بود. وقتی بابا اصطلاحا صبحی بود و من بعدازظهری، گاهی ظهر قبل از رفتن به خانه و خداحافظی میان روزمان از من حالم را می‌پرسید و در ادامه کنجکاو بود بداند ناهار چی داریم؟! من به خاطر دارم که یک روز گفتم: " قورمه سبزی! " و او خوشحال شد؛ قورمه سبزی غذای مورد علاقه‌ی بابا بوده و همیشه هست...

از موضوع پرچالش من در درس انشا دور نشویم! اولین بار که موضوع انشا را با بابا در میان گذاشتم و غیر مستقیم و با زبان کودکانه‌ام به او فهماندم که چه فکری در سر دارم؛ مداد را به دستم داد و گفت: " موضوع انشا دقیقا چیه؟! من بهت یاد می‌دم چطوری خودت انشا بنویسی! " از یادگیری و مسئولیت انشا نوشتن ترسی نداشتم؛ سر جلسه‌ی امتحان انشا که نمی‌توانستم تقلب کنم یا بابا همیشه همراهم نبود! با این حال فکر نمی‌کردم که با شیوه‌ی آموزش بابا، روزی برسد که تا این حد به نوشتن انشا یا هر موضوعی علا‌قه‌مند شوم...

بابا یادگیری نوشتن انشا را با طرح سوالاتی راجع به موضوع انشا شروع کرد؛ به من گفت راجع به موضوع انشا، هر سوالی که به ذهنت می‌رسد و راجع به آن می‌دانی یا نمی‌دانی بنویس! مرحله‌ی بعد، نوبت پاسخ دادن به سوالاتی بود که نوشته بودم؛ سوالاتی هم که جوابش را نمی‌دانستم، باید با کتاب خواندن، تحقیق و کنجکاوی، پاسخش را پیدا می‌کردم.

در نهایت با پاسخ دادن به سوالات مطرح شده و چیدن جواب‌ها در کنار هم، مشکل نوشتن راجع به موضوع انشا حل میشد! از طرفی با تمرین و تکرار، دغدغه‌ام برای نوشتن انشا تا حدود زیادی حل شد! پس تا به اینجا، بابا اولین جرقه‌ی علاقه‌ام به ادبیات و نوشتن را زد. علاقه‌ام به شعر و ادبیات و نوشتن، تمام‌شدنی نبود. در آن دوران خاطرات روزانه‌ام را پشت دفتر ۴۰ برگی که کاربرد دقیقش هیچ معلوم نبود، می‌نوشتم! از هر چیزی، مثلا خاطرات اردو، کلاس درس، اتفاقات مدرسه، حتی از قهر آخرم با صمیمی‌ترین همکلاسی و خلاصه از هر دغدغه‌ای که یک دختر نوجوان در آن سال‌ها می‌توانست داشته باشد!

از طرفی شعر بخش دلچسبی از نوجوانی من بود؛ از آنجایی که از خودم هیچ کتاب شعری نداشتم، کارم امانت گرفتن کتاب‌های شعرِ شعرایی چون شاملو و مشیری از کتابخانه‌ی مدرسه شده بود. اولین کتاب شعر کتابخانه‌‌ی خودم، دیوان فروغ بود که سال ۸۱ مامان آن را با قیمت ۲ هزار تومان برایم خرید. دومین کتاب شعرم، هشت کتاب سهراب سپهری بود. خواهرم می‌دانست سادگی و صفای اشعار سهراب را دوست دارم، همان شد که هشت کتاب سهراب را از سفر شیراز که با دوستان دانشگاهش رفته بود، برایم خرید... نمی‌دانم شاید سال ۸۲ یا ۸۳ بود.

نوجوان بودم و آن زمان ضمیمه‌ی یکی از روزنامه‌ها در روز پنج‌شنبه، مجله‌ای به نام " دوچرخه " بود. عاشق و شیفته‌‌ی این مجله بودم و آخر هر هفته منتظر میشدم بابا سهم مرا از روزنامه‌ای که خریده، بدهد! حتی برای آن مجله نامه می‌نوشتم یا گزارش فرهنگی تهیه می‌کردم... مجله‌ی دوچرخه ستون‌ و بخش‌های مختلفی داشت؛ حتی بعضی از یادداشت‌ها و نامه‌های مرا چاپ می‌کرد. ذوقی غیر قابل وصف داشتم وقتی اسمم را پایین یادداشت چاپ شده در روزنامه می‌دیدم!

مثلا شاملو را با همین مجله شناختم و اولین شعر را از او در همین مجله خواندم؛ که می‌گفت "روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت" ... برایم جالب بود که شاملو از روزی صحبت می‌کند که کم‌ترین سرود بوسه و معنای هر سخن، دوست داشتن است!

از عادت نوشتن که نگذریم بعدها که بزرگ‌تر شدم، با بروز اتفاقات شاد یا ناراحت‌کننده، موجب شد نوشتن را شاید ناخودآگاه به عنوان روشی برای تخلیه‌ی افکارم انتخاب کنم؛ آن‌هم پشت دفتر ۲۰۰ برگِ ریاضی... شاید چون از همان اول رابطه‌ام با اعداد خوب نبود! حروف و کلمات، راه بهتری برای وصف افکاری بود که در ذهنم می‌گذشت. بعدها که انتخاب رشته کردم و بزرگ‌تر شدم؛ با خود گفتم باید دفتر خاصی برای نوشتن‌های گاه‌و‌بی‌گاه بخرم! افکار نوشته شده‌ای که هیچ‌گاه هم بازخوانی نمی‌شدند، اما جالب است بدانید هنوز آن دفترها هستند و عمرشان باقی ست...

رروزنگار
رروزنگار

حالا بعد از گذشت سال‌ها از آن روزها، دیگر دفتر مخصوصی برای نوشتن ندارم؛ اما آخر هفته‌ها گاهی در سررسیدی فانتزی‌ با جلدی سخت اما گُل گُلی می‌نویسم و از افکار و احساسات خوب و بد خالی‌ام! با این حال گاهی هم حتی نوشتن مرهم افکار و حرف‌های نگفته‌مان نیست! کافی نیست!



نوشتنخاطره بازیخاطره نویسیتولیدمحتواخاطرات کودکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید