صدای ناشناس اول: ... پیشنهاد من افزایش بودجهی تبلیغاته ...
صدای ناشناس دوم: ... باید بررسی بیشتری کنیم و هنوز اطلاعات کافی نداریم ...
صدای ناشناس سوم: بیخودی پیچیده کردید مسأله رو. یه کم فکر کنید همه چیز واضحه! محصول ایراد فنی داره و باید روی کیفیت تمرکز کنیم.
صدای ناشناس اول: با این حال از پارسال تا الان هیچ تبلیغی انجام نشده و این هم در موضوع مؤثره.
صدای ناشناس سوم: اهمیتی نداره. تبلیغ برای چیزی که کار نمیکنه کار رو بدتر میکنه.
صدای ناشناس دوم: من دادهی کافی برای تصمیمگیری ندارم.
صدای ناشناس سوم: چه دادهی بیشتری نیازه؟! سرمون رو مثل کبک کردیم زیر برف. همین دیروز حادثه داشتیم و خسارت دادیم!
صدای ناشناس اول: این نشون از عملکرد بد تیم عملیاته. باید بودجهی عملیات رو کم کنیم و به تبلیغات تزریق کنیم.
صدای ناشناس چهارم: به نظر میاد اتفاق نظر نداریم. وقت جلسه هم تموم شده. بعداً در این موضوع تصمیم میگیریم.
شهاب، پشت میز خود نشسته و به ظاهر مشغول به کار است. اما عمیقاً در فکر فرو رفته. در ذهن خود به جلسهای که گذشت فکر میکند. برای او واضح است که نظر سامان درست است و راهحلی که ارائه میدهد پاسخ مناسب به مسأله است.
چرا نظر سامان پذیرفته نشد و به اجماع نرسیدند؟ چرا فقط شهاب به این نتیجه رسیده بود؟ آیا بقیه به اندازهی شهاب تسلط به مسأله نداشتند؟ درک و استعدادشان کمتر بود؟ چه چیزی مانع شد که بقیه هم به همین نتیجه برسند؟
شهاب پشت میز خود نشسته و غرق در کار است. او با مسألهای پیچیده روبروست که برای حل آن نیاز به تمرکز و دقت زیادی دارد. محیط کار او اتاقی است که یک تیم نسبتاً بزرگ در آن مشغول به کار است. در اتاق ۱۲ میز در سه گروه ۴ تایی به شکلی خاص در کنار هم قرار گرفتهاند. درب ورودی معمولاً باز است تا با رفت و آمد افراد نیاز به باز و بسته کردن آن نباشد و سر و صدا ایجاد نکند. صدای کوبیده شدن کفشهایی پاشنه بلند روی کف سنگی اتاق شنیده میشود که از دور نزدیک میشود. زنی آراسته، پوشیده در کت و دامنی مشکیرنگ به میز شهاب نزدیک میشود.
- سلام شهاب
- سلام مریم، صبح به خیر
مریم بدون اینکه متوقف شود سری به نشانهی پاسخ تکان میدهد و به سمت میز خود میرود. بوی مطبوع عطری که بر تن دارد مثل ردپای یک غزال در مسیری که از آن میگذرد به جا مانده و در اتاق پخش میشود. او یک دانشجوی دکتری است که تصمیم دارد بعد از فارغالتحصل شدن به عنوان استاد دانشگاه تدریس کند. در عین حال میداند که حقوق دانشگاه برای گذران مخارج زندگی کافی نیست. به همین علت علاوه بر پیگیری مسیر علمی به دنبال کسب تجربه و کار در صنعت هم هست. همین مسیر او را به خیمه آورده و کنار شهاب قرار داده است. «خیمهگستران فناور» نام شرکتی است که هر دو در آن کار میکنند اما کسی آن را به این نام صدا نمیکند. برای راحتی همه به آن خیمه میگویند. مریم پشت میز خود نشیند و به مرور بقیه اعضای تیم هم وارد میشوند.
نزدیک به ظهر شهاب که هنوز عمیقاً مشغول به کار است به ایدهای برای حل مسأله میرسد. برای عملی کردن ایده و پیشبردن کار تغییرات مورد نظرش را در مستندات اعمال میکند. روال کار در خیمه این است که کارهای تک نفره انجام نمیشوند. معمولاً یک نفر کار را پیش میبرد و دیگری آن را بازبینی میکند تا از اشتباه و سهلانگاری جلوگیری شود. بر همین اساس شهاب مستندات را از طریق ایمیل برای به سامان میفرستد تا مورد بازبینی قرار بگیرد. سامان از قدیمیهای خیمه است و فردی با تجربه و در عین حال جدی است. شهاب برای نظر او احترام زیادی او قائل است و به چشم یک استاد به او نگاه میکند. فرایند بازبینی فرصت خوبی است که شهاب از تجربه و تسلط سامان استفاده کند و از او یاد بگیرد.
زمان نهار فر میرسد و اعضای تیم یک به یک اتاق را به مقصد سالن نهار ترک میکنند. شهاب بعد از صرف نهار به اتاق بر میگردد و به کار خود ادامه میدهد. پس از چند دقیقه سامان او را صدا میزند. میز شهاب در گروه ۴ تایی میانی، رو به در ورودی و قرار دارد. سامان در همان گروه، پشت سر شهاب مینشیند. شهاب روی صندلی خود میچرخد و به سمت میز سامان حرکت میکند تا با او صحبت کند.
- چرا این قسمت از سند رو تغییر دادی؟
+ به این خاطر که...
- مرض داشتی؟!
شهاب شوکه میشود اما این حرف را نشنیده میگیرد و توضیح میدهد چرا به نظر او نیاز به تغییر وجود داشت. در نهایت با چند دقیقه صحبت کردن این مورد برطرف میشود و بازبینی به پایان میرسد. در این مورد خاص تصمیم درست بود اما موارد دیگری بود که نیاز به تغییر داشت و تصمیم اشتباهی گرفته شده بود. در نهایت نتیجهی کار با بازبینی، کاملتر و بهتر از قبل بود و بازبینی سامان کار را به سمت بهبود پیش برده بود.
شهاب پشت میز خود برگشت و شروع به اعمال اصلاحات و ادامهی کار کرد. ناگهان در ذهنش چراغی روشن شد. جلسهی روز پیش را به خاطر آورد. صحبتهای جلسه را در ذهن خود مرور کرد. در آن جلسه هم سامان برخورد سرسختانهای با نظرات سایرین داشت و قاطعانه و محکم مخالفت میکرد. علاوه بر این مثل صحبتی که گذشت گاهاً کلمات نامناسبی استفاده کرده بود. اما در نهایت اگر از این موارد عبور کرده و به محتوای صحبتها پرداخته میشد، حرفی که میزد درست بود و راهحلی که ارائه میکرد کمترین هزینه را داشت. راهحل بقیه یا به نتیجه نمیرسید یا هزینهی بیشتری داشت.
صبح سه شنبه شهاب خانه را به مقصد پارک آب و آتش ترک کرد. قرار بود همهی اعضای تیم یک روز را خارج از شرکت تحت عنوان تیمسازی سپری کنند. هدف این بود که در فضای غیر رسمی و غیر کاری با هم تعامل کنند، یکدیگر را بهتر بشناسند تا در نهایت بتوانند بهتر در کنار یکدیگر کار کنند. تیمسازیها معمولاً توسط محسن تدارک دیده میشد. محسن مدیر تیم بود. برای او مهم بود که اعضای تیم حس و حال خوبی داشته و با هم ارتباط نزدیک و سالمی داشته باشند.
قرار برای ساعت ۹ به صرف صبحانه بود. پس از آن یک فعالیت گروهی تدارک دیده شد بود که همه در آن شرکت میکردند. طبق معمول هیچ جمعی بزرگتر از یک نفر سر وقت در یک مکان جمع نمیشود و بچههای خامه (نام تیمی که شهاب در آن کار میکرد) هم از این قاعده مستثنی نبودند. البته خب ترافیک تهران هم بیتأثیر نبود ولی غیر قابل پیشبینی بود! بالاخره اعضای تیم با تأخیر کمتر و کمی بیشتر در رستوران حاضر شدند و صبحانهای مشتی به رگ زدند و پر انرژی آمادهی مرحلهی بعد بودند.
برای فعالیت گروهی یک بازی رومیزی به نام مونوپولی پیشبینی شده بود. به طور خیلی خلاصه هر بازیکن در این بازی با تاس انداختن روی صفحهی بازی حرکت میکند، میتواند مِلک بخرد و اگر وارد ملک دیگری شود باید به او اجاره دهد. استراتژیهای متفاوتی برای بازی وجود دارد. در ظاهر موفقیت بازی تکنفری است اما مکانیزمهایی مثل معامله با سایر بازیکنها وجود دارد که آن را پیچیدهتر و جذابتر میکند.
هر یک از اعضای تیم یک مهره انتخاب کردند و به قرعه ترتیب انداختن تاس را تعیین کردند. بازی شروع شد و به مرور ملکها بین بازیکنها تقسیم شد تا جایی که دیگر چیزی برای خریدن وجود نداشت. در این مرحله بازیکنها مجبور به معامله با یکدیگر بودند تا بتوانند منابع بیشتری برای خود کسب کنند. اینجا بود که سامان تصمیم گرفت با مریم وارد معامله شود. پیشنهاد سامان پیشنهاد عادلانهای بود و در نهایت باعث میشد که هر دوی آنها از سایر بازیکنان پیشی بگیرند. با اینحال مریم حاضر به معامل نبود و در نهایت با این جمله صحبت را خاتمه داد:
- اصلاً من هیچ معاملهای با تو ندارم!
گفتگو در اینجا قطع شد و بازی ادامه پیدا کرد. اینباز شهاب میدانست که موضوع چیست. او در ذهن خود مریم را به خاطر مهارت کمی که در به کارگیری منطق و استدلال داشت، سرزنش میکرد. چند تاسی پرتاب شد و اینبار سامان به شهاب پیشنهادی برای معامله داد. این معامله هم معاملهی جذاب و به نفع طرفین بود. اما شهاب تصمیم داشت برنده شود و برای اینکار باید مطمئن میشد که نفع او در این معامله بیشتر است. در حال سبک سنگین کردن معامله در ذهن خود بود که این تعلل کاسهی صبر سامان را سرریز کرد:
- عنبازی در نیار دیگه!
شهاب این بار هم شوکه شده بود. اما اینبار حس متفاوتی داشت و نمیتوانست از شنیدن این حرف صرف نظر کند. تا همین چند لحظه پیش مریم را سرزنش میکرد. چه چیزی تغییر کرده بود که او هم استعداد و مهارت استدلال خود را از دست داده بود؟ بازی در جریان بود و وقت برای فکر کردن به این سوال نداشت. تصمیم گرفت با سامان معامله نکند و بازی ادامه پیدا کرد. در نهایت محسن برندهی بازی شد اما این برای شهاب اهمیتی نداشت. ذهن او درگیر مسألهی مهمتری شده بود.
امروز صبح که شهاب از خانه بیرون آمده بود انتظار داشت در یک فضای دوستانه ساعات خوشی را در کنار خامهایها بگذراند. تأخیر بعضی از بچهها در رسیدن به صبجانه هر چند ناخوشایند بود اما اصل فعالیت را زیر سوال نبرده بود. در مقابل برخورد سامان با شهاب در این شرایط نقض غرض بود. شهاب در آن لحظه به دنبال درستترین و منطقیترین تصمیم نبود. صرفاً داشت در کنار اعضای تیمش ساعات خوشی را سپری میکرد. اینکه در این بازی برنده میشود یا نه در درجهی کمتری از اهمیت قرار داشت.
امروز اگر شهاب در بازی برنده نمیشد هیچ اتفاق بدی رخ نمیداد. اگر برنده میشد هم اتفاق خاصی نیفتاده بود. این شرایط با یک روز عادی کاری متفاوت بود. در آن شرایط یک تصمیمگیری بد و یا اشتباه در اجرا میتوانست خیمه را تا مرز ورشکستگی پیش ببرد. برای همین تصمیمگیری درست در اولویت قرار داشت.
یک روز کاری دیگر در خیمه در حال سپری شدن است. شهاب پشت میز خود و طبق معمول عمیقاً در حال کار است. پشتی صندلی خود را خوابانده و خود را داخل میز فرو برده. برای تمرکز بیشتر هدستی بر گوش دارد و به موسیقی ملایم گوش میدهد. در همین حال و حواست که ناگهان صدای اعلان در گوش او پخش میشود. زمان یک جلسه فرا رسیده و باید میزش را به مقصد دخمه ترک کند. دخمه نام یک اتاق بزرگی است که برای جلسات اختصاص داده شده است. منابع انسانی علاقهی خاصی به نامگذاری تک تک اتاقهای جلسات دارد!
همهی افرادی که باید در جلسه حاضر میشدند خود را به دخمه رساندهاند: مریم متخصص فروش، سامان، شهاب، و سارا متخصصین عملیات، و محسن مدیر تیم. موضوع، ادامهی جلسهی پیش بود که بینتیجه رها شده بود. محسن در ابتدای جلسه مروری بر آنچه گذشت میکند. در ادامه از سارا میخواهد نتیجهی بررسیهایی که انجام داده را ارائه کند. سارا فردی منظم، آرام و خجالتی که تا از او سوالی پرسیده نشود صحبت نمیکند. او با صدای کم شروع به صحبت میکند طوری که شهاب متوجه صحبتهای او نمیشود اما چیزی نمیگوید. در همین حال سامان حرف سارا را قطع میکند: «صدات نمیاد. بلندتر صحبت کن». شهاب با خود میگوید هرچند حرف سارا (در واقع تصویر سارا، چون، صدایی شنیده نمیشد) قطع شد اما بهتر از این بود که وقت جلسه به بطالت بگذرد. در نهایت سارا باید حرفش را تکرار میکرد.
سارا: من دادههای مربوط به حوادث رو بررسی کردم و در یک گزارش ثبت کردم. از طرفی یک پرسشنامه در شبکههای اجتماعی منتشر کردیم و از نتایج تحلیلش رو هم در گزارش دیگهای آوردیم.
سامان: خب نتیجه؟ الان چه کنیم؟
سارا: نمیدونم. مطمئن نیستم.
مریم: قبلاً هم گفتم مشکل فروش و تبلیغاته. من گزارشها رو خوندنم. ما همین الان هم تو ضرر هستیم و چارهای جز افزایش فروش نداریم.
محسن: سارا جان فایلهای گزارشها رو باز میکنی که بتونیم یه نگاهی به نتایج بندازیم؟
سارا لپتاپ خود را به پروژکتور وصل کرد و جداول مربوط به نتایج را به اشتراک گذاشت. همانطور که از سارا انتظار میرفت یک بررسی کامل با تحلیل موشکافانه انجام شده بود. در کمال تعجب در قسمت نتایج جداولی بود که به وضوح نشان میداد اولاً محصول پایدار است و مشکل کیفی وجود ندارد و دوماً آگاهی مشتریان از محصول کاهش یافته با نیاز به سرمایهگذاری بیشتر وجود دارد.
محسن: خب به نظر میاد که حق با مریمه و سامان اشتباه میکرد.
مریم: بله. من که گفتم مشکل تبلیغاته!
سامان: اما به دروغ!
مریم که واضح بود احساس کرده به او توهین شده کمی مکث کرد. سپس به حالت اعتراض گفت: یعنی تبلیغات نیست؟!
سامان: تبلیغات هست. اما نه به این دلیل که ضررده هستیم. دادهها این رو نشون نمیده. دادهها میگه آگاهی پایینه. بنابراین موافقم که باید روی تبلیغات کار کنیم.
مریم: تو که جلسهی پیش گفتی کیفیت پایینه. پس چرا نظرت عوض شد؟
سامان: درسته. اما الان اطلاعات بیشتری داریم. اگه نظرم عوض نشه احمقم!
محسن: فکر کنم بحث دیگه کافیه. کیا موافقن که بودجهی تبلیغات افزایش پیدا کنه؟
سامان: یعنی رأی بگیریم؟!
محسن: بله.
سامان: وقتی همه چیز روشنه چرا باید رأی بگیریم؟ الان اگه اکثریت بگه نه تو نتایج تحقیق رو نادیده میگیری؟!
محسن کمی مکث کرد. بعد انگار که جرقهای در ذهنش خورده باشد گفت: «آهان! نه منظورم اینه که اگر کسی مخالفه توضیح بده.»
سامان چیزی زیر لب زمزمه کرد اما کسی متوجه نشد چه گفت و کسی هم نپرسید. شهاب دو کلمهی «ترسو» و «میانگین» را تشخیص داد. با اینکه کسی چیزی نگفت جلسه با نتیجهی مشخص به پایان رسید.
جلسه تمام شده بود اما شهاب با خود فکر میکرد که چقدر اتفاق عجیب در این جلسه افتاد. چرا سارا در پاسخ به این سؤال که چه کنیم گفت نمیدانم؟ در حالی که همه چیز در نتایج بررسیها مشخص شده بود و او میدانست. چرا سامان به جای اینکه بگوید مریم اشتباه کرده گفت او دروغ گفته؟ چرا محسن تصمیم به رأیگیری گرفت اما در نهایت نه رأیگیری کرد و نتیجه را واضح اعلام کرد. منظور سامان از ترسو که بود و میانگین چه چیزی؟
صبح یک روز اسفند ماه بود. سرمای زمستان آخرین تلاشهای خود برای نگه داشتن شهاب در تخت خواب میکرد. صدای زنگ ملایم گوشی که برای ساعت ۸ صبح تنظیم شده بود شهاب را از خواب بیدار کرد. پس از دوش صبحگاهی و صرف صبحانه، شال کلفتی به گردن انداخت و به سوی ایستگاه مترو روانه شد. یک لیوان قهوهی داغ در ایستگاه خرید و آرام آرام شروع به نوشیدن آن کرد. وقتی قطار از راه رسید قهوه تمام شده بود و سلولهای مغز شهاب در حال بیدار شدن بود.
تعطیلات سال نو نزدیک بود. معمولاً ابتدای هر سال شرکتها به دنبال دولت افزایش حقوقهای دولتی در پرداختیهای خود بازنگری میکنند. خیمه هم از این دسته مستثنی نبود. علاوه بر این خیمه روال دیگری برای رشد و ارتقا گرفتن افراد در سازمان طراحی کرده بود. در بازههای زمانی مشخصی در سال این امکان وجود داشت که افراد درخواستهای خود برای ارتقأ را به کمیتهی مربوطه ارسال کنند تا بررسی شود. یکی از این بازهها بعد از تعطیلات سال نو بود که در حال نزدیک شدن بود.
در خیمه دو مسیر جداگانه برای رشد افراد در نظر گرفته شود بود. یک مسیر کمک به توسعهی محصول از طریق مدیریت و سرپرستی افراد دیگر بود. مسیر دوم افزایش بهرهوری، اتکاپذیری یا مواردی از این قبیل بود که خبرگی و رشد فنی را نشان میداد. در نتیجه ذهن شهاب با این سؤال روبرو شده بود که میخواهد کدام مسیر را پیش بگیرد. همینطور که دستش را از دستگیرهی قطار آویزان کرد بود تا ترمزهای ناگهانی راننده او را زمین نزند با این سوال هم دست و پنجه نرم میکرد. وقتی به ایستگاه مقصد رسید و از زیر فشار جمعیت بیرون آمد ناگهان به ذهنش رسید دربارهی این موضوع با سامان صحبت کند. به هر حال او چهار تا پیراهن بیشتر از شهاب پاره کرده بود. علاوه بر این او هم در مسیر شهاب قدم برداشته بود و حتماً در یک مقطع با همین سؤال مواجه شده بود. به شرکت که رسید در فرصتی مناسب با سامان صحبت کرد و از او مشورت خواست.
اسفند ماه تمام شد و تعطیلات سال نو از راه رسید. هر سال این موقع شهاب به زادگاه خود برمیگشت و تا با خانواده دیدار کند. به شیراز رسید و در خانهی پدری عید را در کنار خانواده گذراند. با وجود اینکه باید از تعطیلات لذت میبرد همچنان ذهنش مشغول تصمیمی بود که باید میگرفت. سر سفره نهار در همین فکرها بود که پدرش گفت: «پسر کجایی؟ عاشق شدی؟» شهاب لبخندی زد و گفت: «نه. یه موضوع کاریه.» بعد با خود گفت پدر هم چند پیراهنی از من بیشتر پاره کرده خوب است با او هم مشورت کنم.
بعد از نهار موضوع را با او در میان گذاشت. پدر شهاب فرد تحصیل کردهای نبود. او آدمی سختکوش و اجتماعی بود که با طیف مختلفی از آدمها و محیطها کار کرده بود. وقتی شهاب موضوع را مطرح کرد پدر بیدرنگ او را به ادامهی مسیر در سمتهای مدیریتی تشویق کرد. او توضیح داد که رشد کردن در سازمانها همیشه به همین شکل سلسله مراتبی است و برای رشد کردن باید در همین مسیر قدم برداری. وقتی شهاب در مورد مسیرهای متفاوت رشد در خیمه توضیح داد، پدر تعجب کرد و به حرف خودش ادامه داد. در نهایت شهاب گفت اما سامان طور دیگری فکر میکند. پدر در جواب گفت: «من خیر رو تو بیشتر میخوام یا سامان؟!» شهاب که این را شنید چیز بیشتری برای گفتن نداشت. حق با پدر بود. هیچ کس بیشتر از او خیر شهاب را نمیخواست.
تعطیلات عید تمام شد و شهاب به کار برگشت. بازهی ارزیابی نزدیک شده بود اما او هنوز نتوانسته بود تناقضهای ذهنیاش را حل کند. از طرفی پدرش خیر او را میخواست و سامان هیچ انگیزهای در پیشرفت یا عدم پیشرفت او نداشت. از سوی دیگر حرفهای سامان با واقعیتهای پیش رو مطابقت بیشتری داشت.
در نهایت شهاب تصمیم گرفت در این مقطع مسیر مدیریت و سرپرستی را دنبال نکند. در سالی که گذشت، اتفاقات مهمتری برای او رخ داده بود. شهاب به مرور متوجه شده بود که هر یک از خامهایها در تصمیمگیری و تصمیمسازی انگیزههایی دارد که آن را برای سایرین شفاف نمیکند. او متوجه شده بود که شیوهی گفتگوی یک شخص میتواند باعث شود محتوای صحبتهای او نادیده گرفته شود، حتی اگر این موضوع در نهایت به ضرر خیمه باشد. او متوجه شده بود که فقط صداهای بلند شنیده میشود اما همهی چیزهای مهم توسط صداهای بلند مطرح نمیشود. برای دانستن دانستنیها باید راهی برای شنیدن همهی صداها پیدا کرد. او فهمیده بود که حسن نیت برای رسیدن به نتیجه کافی نیست. همچنین فهمیده بود رسیدن به نتیجه همیشه لازم نیست. اما چیزهای دیگری هم بود که باید میفهمید.
شهاب کولهباری از تجربه در تعامل با خامهایها داشت که متناقض مینمود. به نظر میآمد گاهی تصمیمهایی گرفته میشود که با تصمیمهای قبلی در تعارض هستند. گاهی اوقات تصمیمی گرفته میشد که پیامدهای آن گفته شده بود اما وقتی آنچه گفته شده بود رخ میداد جلسهای برای عیبیابی مسأله تشکیل میشد. اغلب جلسات طولانی و تصمیمگیریها به تعویق میافتاد. چرا خامه در این وضعیت گیر افتاده بود و کند پیش میرفت؟ هرچند شهاب مسیر رشد خود را بر اساس افزایش خبرگی و رشد فنی تعریف کرده بود اما چالش دیگری هم در ذهن داشت. او ارتقاء خود را در کشف علت این ناکارآمدی و برطرف کردن آن میدید.
ناگهان چشمهایش را باز کرد. دیگر احساس خوابآلودگی نداشت. نمیدانست ساعت چند است. از پنجره که بیرون را نگاه میکرد هوا روشن نشده بود اما تاریک هم نبود. به بدنش کش و قوسی داد و از تخت بیرون آمد. پای پنجره رفت تا از منظره لذت ببرد. هوای دلپذیر صبحگاهی آرام آرام ذهنش را بیش از پیش بیدار میکرد. هوا نه تاریک بود و نه روشن، تاریک روشن بود، چیزی بود میان این دو، گرگ و میش بود.
از پشت پنجره به سمت آشپزخانه رفت. شیر آب را باز کرد. کتری را پر کرد و روی گاز گذاشت. شعلهی زیر آن را روشن کرد و به آن خیره شد. همه جا سکوت بود و صدای شعلهی گاز به وضوح شنیده میشد. با گذشت زمان آب سرد داخل کتری گرمتر میشد. آرام آرام صداهای دیگری شنیده میشد. آب ولرم شده بود. هر چه میگذشت صداها شدت میگرفت. شهاب میدانست که آب گرم شده است اما هنوز به نقطهی مطلوب نرسیده است. در یک لحظه ناگهان شدت صداها بیشتر شد. صدای قل قل آب واضح بود. آب جوش آمده بود. یک فنجان قهوه آماده کرد و پشت پنجره برگشت. هوا دیگر روشن شده بود. همینطور که اولین جرعهی قهوه را مینوشید چراغی در ذهنش روشن شد: گرگ و میش! ولرم!
دوش صبحگاهی را که گرفت، لباسهایش را پوشید و به سمت ایستگاه مترو حرکت کرد. ایستگاه شلوغتر از معمول بود. از آن مواقعی که کافی است جلوی در قطار بایستی و خود به خود توسط جمعیت پیاده و سوار میشوی. همانطور که پیشبینی میکرد وقتی قطار از راه رسید، جمعیت او را سوار کرد. واگن به حدی پر بود که آدمها تن به تن یکدیگر ایستاده بودند. حتی جایی روی میلهها باقی نمانده بود که دستش را به آن بگیرد. البته نکتهی مثبتش این بود که نیازی به دستگیره هم نبود، چون جایی برای لغزیدن وجود نداشت.
همینطور که قطار به سمت مقصد در حرکت بود شهاب در فکر عمیقی فرو میرفت. صبح که از خواب بیدار شده بود و هوای بیرون را میدید میدانست هوا نه روشن است و نه تاریک اما چرا در توصیف آن تعلل کرده بود؟ علتش این نبود نمیدانست هوا روشن است یا تاریک، او دقیقاً میدانست در مقابل خود چه میبیند. با خود اندیشید که او عادت کرده روشنایی هوا را با یکی از این دو حالت توصیف کند. در این زمانه کسی دیگر از گرگ و میش استفاده نمیکند. آخرین باری که او این کلمه را شنیده بود احتمالاً در آزمون ادبیات دورهی راهنمایی بود. بعد با خود اندیشید که اگر این کلمه را نمیدانست احتمالاً ناخودآگاه یکی از حالات تاریک یا روشن را برای توصیف آن انتخاب میکرد. فضای بین تاریکی و روشنایی یک حالت دوگانه نیست. گسترهای است که بینهایت نقطه میان آن قرار دارد. اما در ذهن او کلماتی برای توصیف این نقاط وجود نداشت. در مورد میزان گرمای آب هم به همین شکل بود. اما این بار او کلمات بیشتری برای توصیف حالتهای میانی داشت. این باعث شده بود در تشخیص و توصیف هر حالت تعلل نکند. قطار به مقصد رسیده بود و فشار کافی برای پیگیری رشتهی افکارش به او وارد نمیشد. باید تا پایان ساعت کاری صبر میکرد.
روز کاری که تمام شد به سمت ایستگاه مترو شتابید و خود را لابلای جمعیت در واگن قطار چپاند. طبق انتظار فشار وارد شده به او باعث شد بتواند رشتهی افکارش را از سر بگیرد. شهاب متوجه شده بود که افراد مختلف در ارزیابی صحبتهای دیگران چیزهای متفاوتی را اندازه میگیرند. برخی درستی یک چیز را میسنجند. برخی لحن مخاطب را میسنجند. گاهی خیرخواهی گوینده را مد نظر قرار میدهند و سایر مواقع سود و ضرر شخصی را اندازه میگیرند. فارق از اینکه سنجیدن کدامیک از اینها مفیدتر است معمولاً نتیجهی قضاوت ما تعیین یک وضعیت بین دوگانههاست. برای مثال، یک عبارت یا به سود من است یا به ضرر من، لحن یک نفر یا مناسب است یا نامناسب و ... در برخی از این موارد وقتی آگاهانه به موضوع فکر کنیم میدانیم این قضاوت ساده شده است اما خیلی اوقات از وجود پیچیدگی و گسترهها آگاه نیستیم. جالب اینجاست که مستقل از آگاهی داشتن یا نداشتن وقتی گرم گفتگو هستیم معمولاً از همین قضاوتهای دوگانهی بدوی استفاده میکنیم. در نهایت وقتی میخواهیم از یک گفتگو نتیجه بگیریم، چون قضاوتهای ساده شدهای در مورد گفتهها داریم ممکن است به نتیجهی اشتباه برسیم.
شهاب مشاهداتی که از سامان داشت را به خاطر آورد. او در گفتگو صریح بود اما گاهی از کلماتی استفاده میکرد که توهینآمیز بود. برای مثال، آنچه او در تیمسازی گفته بود به وضوح در دستهی توهینآمیز بودن قرار میگرفت اما وقتی حرف سارا را قطع کرده بود قضاوت به این سادگی نبود. شهاب با خود اندیشید که اگر بنا بر قضاوتهای سادهی دوگانه باشد، این کار هم در دستهی توهین آمیز قرار خواهد گرفت. وقتی به اندازهی کافی مشاهدات توهین آمیز داشته باشیم نتیجهی یک جلسه با حالتی که این مشاهدات را درست جایابی کنیم متفاوت خواهد بود. شنیدن حرفهای کسی که صریح است ولی بیملاحظه از تحمل یک آدم بیادب که دائماً توهین میکند راحتتر است.
باز قطار به مقصد رسیده بود و با رها شدن شهاب از زیر فشار جمعیت، او انگیزه و توان خود برای ادامهی فکر عمیق را از دست داده بود. اما این بار او به حکمت تازهای رسیده بود. پیش از این او برخی ابعاد حقیقتسنجی را کشف کرده بود. اکنون وجود و اهمیت یک گستره در هر بعد را درک میکرد. بیش از این نیازی به تحت فشار گذاشتن خود در مترو احساس نمیکرد و احساس میکرد. در روزهای شلوغ دیگر میتوانست از تاکسی استفاده کند.
صبح یک روز دیگر شهاب در مسیر شرکت بود. این بار او با خودروی شخصی به محل کارش میرفت. بر خلاف مردم عادی که شبها موقع خواب تعداد گوسفندها را میشمارند، این تفریح زمان روز او بود. همینطور که در حال شمار بود «پنج، شش، هفت! هـــــــــفت!» به چراغ قرمز نزدیک میشد. چراغ از سبز به زرد تغییر کرد و «هشت...» او که میدانست چراغ زرد هم برای کسانی که از آن عبور نکردهاند حکم چراغ قرمز را دارد. پشت خط عابر متوقف شد. پس از سبز شدن چراغ راهنما مسیر خود را ادامه داد و وارد بزرگراه ذلت شد. بر خلاف انتظار ترافیک سنگین نبود و میتوانست با ساعت مسیر را طی کند. در قسمتی از مسیر به یک پل نزدیک میشد. همچنان مسیر خلوت بود و او با سرعت به پیش میرفت. به بالاترین نقطهی پل که نزدیک میشد ناگهان سقف یک ماشین نمایان شد و خیلی زود مشخص شد که در آن سوی پل ترافیک سنگین است.
سرعت او زیاد بود و فاصلهی او با اولین ماشین روبرو به در حال کم شدن. پایش را روی ترمز فشرد اما نه به حدی که ماشین سر بخورد. سرعت بیش از آن بود که به ماشین پیش رو برخورد نکند. در خط سمت راست ماشینها مقدار بیشتری پیشرفته بودند. فرمان را به سمت راست پیچاند. سرعت ماشین هنوز زیاد بود و اگر با سرعت تغییر مسیر میداد ماشین واژگون میشد اما او ناخودآگاه میدانست چه مقدار از تغییر مسیر در این سرعت امکانپذیر است. ماشین در آخرین لحظات در خط سمت راست قرار گرفت. سرعت در حال کم شدن بود اما هنوز هم امکان برخورد به خودروی جلویی وجود داشت. فشردن بیشتر پدال ترمز باعث سر خوردن ماشین میشد اما دیگر چارهای نبود. در نهایت با برخوردی نرم با خودروی جلویی ماشین متوقف شد. تمام این اتفاقات در یک بازهی چند ثانیهای رخ داد.
به شرکت که رسید در میز خود فرو رفت. از قضا امروز باید روی نقشهی مسیرهای رانندگی در شهر کار میکرد. با خود فکر کرد که نقشه چیز جالبی است. گویی که از سطح زمین فاصله گرفته باشی و از آسمان به آن نگاه کنی. با این تفاوت که نقشه در عین اینکه نشاندهندهی واقعیت هست، نشاندهندهی واقعیت نیست. نقشهی مسیرهای رانندگی روی مسیرهای قابل عبور توسط خودروها تمرکز دارد و چیزی جز آن را نشان نمیدهد. درختها، خانهها، خودروهای داخل خیابان و ... همه و همه حذف شدهاند. به عبارتی نقشه آنقدر از واقعیت حذف کرده و آن را سادهسازی کرده تا برای یک هدف مشخص خوب عمل کند: مسیریابی. یک راننده با در دست داشتن نقشه میتواند در زمان کوتاه مسیری برای رسیدن از یک نقطه به نقطهی دیگر پیدا کند. به عبارت دیگر نقشه با حذف بخشی از واقعیت سرعت تصمیمگیری را افزایش میدهد.
با خود فکر کرد امروز صبح که از یک تصادف شدید گریخته بود، اتفاق مشابهی افتاده بود. او توانسته بود مجموعهای از تصمیمها را در زمانی کوتاه بگیرد. آیا در آنجا هم بخشی از واقعیت نادیده گرفته شده بود؟ آیا وقتی در لحظهی اول تصمیم گرفت پدال را با تمام قدر نفشرد تصمیم درستی گرفته بود؟ آیا واقعاً با فشردن پدال ماشین سر میخورد؟ آیا این سر خوردن باعث میشد ماشین در زمان مناسب متوقف نشود؟ آیا وقتی تصمیم به تغییر مسیر به راست داد مطمئن بود که خودروی دیگری پشت سر او نیست؟ آیا وقتی در نهایت تصمیم گرفت به قیمت سر خوردن ماشین با تمام قدرت پدال را فشار دهد کار درستی کرده بود؟ او جواب قطعی برای هیچ یک از این سوالها نداشت. در زمان حادثه فرصت کافی برای پاسخ دادن به این سوالها هم نداشت و مجبور به انتخاب بود.
در نهایت این سادهسازیها و نادیده گرفتنهای بخشی از واقعیت به او کمک کرده بود از خطر بگریزد. آیا میتوانست همیشه به همین شکل تصمیم بگیرد؟ اگر با تغییر مسیر به خودروی دیگری برخورد کرده بود باز هم به همین نتیجه میرسید؟