فصل دوم: سرگشتگی
شهاب: سامان میشه باهات صحبت کنم؟
سامان: چرا نمیشه؟
یک جلسهی بینتیجهی دیگر به پایان رسیده بود. شهاب در عین خستگی و کلافگی، تصمیم گرفته بود ریشهی این مسأله را پیدا کند. به همین علت میخواست با سامان صحبت کند. هر دو به سوی رخنه روانه شدند. رخنه نام اتاق جلسهای دو نفره کمی آنطرفتر بود (منابع انسانیهای بیمزه!).
سامان: خب؟
شهاب: من مدتیه احساس میکنم در جلسات کارها پیش نمیره و تصمیمی گرفته نمیشه. انگار هر کس دنبال اینه که بگه نظر خودش درسته. زمان زیادی رو به صحبت کردن میگذرونیم و در نهایت نتیجهی مشخصی نداریم.
شهاب سکوت میکند و منتظر پاسخ سامان است.
سامان: خب؟
شهاب: همین دیگه.
سامان: سؤالت چیه؟
شهاب: خب تو مدام تو جلسات نظر مخالف داری...
سامان: ...
شهاب: گاهی کلمات نامناسبی استفاده میکنی... یه وقتهایی اشتباه میکنی و نظرت عوض میشه... خب اگر مخالفت نکنی نیازی نیست نظرت رو هم عوض کنی و زودتر به نتیجه میرسیم.
سامان: این بار هم سوال نپرسیدی و هم چند تا چیز رو با هم گفتی. بذار کمکت کنم. من دنبال مخالفت یا موافقت با چیزی نیستم. من با اطلاعاتی که دارم تصمیم میگیرم. گاهی اوقات تو جلسه اطلاعات جدیدی مطرح میشه که باعث میشه نظرم تغییر کنه. این اتفاقاً نشونهی اینه که دنبال این نیستم که نظر خودم درست باشه. بعدش هم، همیشه که نظرم اشتباه نیست.
شهاب کمی مکث کرد و گفت: اما گاهی اوقات طوری نظرت رو میگی که دیگه کسی براش مهم نیست در مورد چی حرف زدی.
سامان: من متوجهم که گاهی اوقات افسار از دستم در میره و چیزی میگم که نباید بگم. دارم روش کار میکنم اما بذار باز بهت کمک کنم. سوال تو هیچ کدوم از اینها نیست. سوال تو همون چیزهایی هست که اول گفتی. چرا کارها پیش نمیره؟ چرا تصمیم گرفته نمیشه؟ چرا هر کس دنبال اینه که نشون بده نظر خودش درسته؟ چرا در نهایت نتیجه نداریم؟ درسته؟
شهاب: خب آره.
سامان: خب من که تو همهی جلسات نیستم. اونجاها کار چطور پیش میره؟
شهاب: بعضی وقتها همینه و بعضی وقتها اینطور نیست.
سامان: اون وقتهایی که وضع همینه که هیچ. در اون مواقعی که این طور نیست و به نتیجه میرسیم در نهایت چه اتفاقی میافته؟ وقتی من هستم هم در نهایت به یه نتیجه میرسیم دیگه، فقط دیرتر. بعدش چی میشه؟ خودت میگی حس میکنم کارها پیش نمیره. پس این یعنی با سرعت به نتیجه رسیدن مشکلی رو حل نمیکنه. این یعنی حذف یا تغییر رفتار من مشکل رو حل نمیکنه. موافقی؟
شهاب: فکر کنم آره.
سامان: پس مشکل چیه؟
شهاب: نمیدونم...
سامان: در جلسات چطوری تصمیم میگیریم؟
شهاب: با همدیگه صحبت میکنیم و در نهایت رأی میگیریم؟
سامان: درسته. اون مواقعی که به نتیجه میرسیم یعنی رأی اکثریت به یک تصمیم رسیده. درسته؟
شهاب: آره.
سامان: چطوری این اتفاق رخ میده؟ تو خودت تو جلسات کی به یک تصمیم رأی میدی؟
شهاب: خب معلومه. وقتی که فکر کنم تصمیم درسته.
سامان: مطمئنی؟ اون چیزی که بهش رأی میدی نظر خودته یا نظر کس دیگهای؟
شهاب: چه فرقی میکنه؟
سامان: فرق میکنه. بیا در مورد مواقعی که خودت نظری داریم صحبت کنیم. وقتی که نظرت رأی میاره که هیچ. وقتی نظرت عوض میشه چه اتفاقی افتاده؟
شهاب: خب فهمیدم نظرم اشتباهه.
سامان: خیلی خوبه. آفرین. تا اینجا عین هم هستیم. اما چیزی رو یادت نرفته؟
شهاب: ...
سامان: مگه قرار نشد اگه نظرمون عوض میشه بحث نکنیم؟ خودت به این حرف عمل میکنی یا نه؟ من فرض میکنم عمل میکنی. حالا یا آگاهانه یا ناخودآگاه.
شهاب کمی مؤذب شد و در فکر فرو رفت. به نوعی احساس میکرد به اون توهین شده. او یا ریاکار بود یا سست عنصر. در هر صورت درستکاری او زیر سؤال رفته بود.
سامان: خیلی ناراحت نشو. فقط تو نیستی که اینطور هستی. بقیه هم همینطور هستن. برای زودتر به نتیجه رسیدن از نظری که دارن کوتاه میان حتی اگر بدونن اشتباهه. اما این تنها حالتی نیست که اجماع حاصل میشه. دنیای واقعی از این هم پیچیدهتره. اگر تو نتونی در یک موضوع قضاوت مستقل داشته باشی (یعنی بدون اینکه به بقیه نگاه کنی خودت بتونی با توجه دادههایی که داری به یک تصمیم برسی) به کدوم گزینه رأی میدی؟ اگر به خودت اعتماد به نفس داشته باشی، رأی نمیدی. اگر نداشته باشی چی؟
شهاب: رأی میدم؟
سامان: به چی رأی میدی؟ چطوری انتخاب میکنی؟
شهاب: ...
سامان: واقعیتش اینه که مهم نیست به چی رأی میدی در بهترین حالت به نظر اونی که فکر میکنی بیشتر میفهمه رأی میدی و موضع اون رو قویتر میکنی در حالی که صلاحیت نظر دادن رو نداری...
شهاب به فکر فرو رفت. کمی گیج شده بود. چطور بحث به اینجا رسیده بود؟ اصلاً در مورد چه صحبت میکردند؟
سامان: ... میخوام بگم واقعیت به این سادگی که فکر کنی نیست. اما برگردیم به سوال خودمون. چرا تصمیم نمیگیریم؟ چرا جلسات طولانی میشه؟ چرا حتی وقتی تصمیم میگیریم به نظر میاد کار پیش نمیره؟ جواب همهی اینها در یک کلمه خلاصه میشه «میانگین»!
شهاب یاد جلسهای افتاد که سامان در آن زمزمهای کرده بود. حرف او را کامل نشنیده بود اما میانگین را به خوبی به خاطر داشت. کلمهی دیگهای هم در کنار آن شنیده بود اما یادش نمیآمد. در همین فکر بود که گفت: چه ربطی به ترس داره؟
سامان: آفرین! سؤال خوبیه. ولی من نگفتم ترس، گفتم میانگین. چه اتفاقی افتاده که ما چه تصمیم بگیریم و چه تصمیم نگیریم احساس پیشرفت نداریم؟ این اتفاق وقتی رخ میده که تصمیمها جهت مشخص نداشته باشن و یکی پس از دیگری همدیگه رو پشتیبانی نکنن. در یک جلسه تصمیمی میگیریم که در جلسهی دیگری بیاثر یا تضعیف میشه. یک روز تصمیم به سرمایهگذاری در کیفیت میکنیم و یک روز دیگه تصمیم به کاهش بودجهی کیفیت میکنیم. خب این اتفاق چطور رخ میده؟ به اون مثالهایی که از پیچیدگی واقعیت زدم فکر کن. شیوهی تصمیمگیری ما رو هم به یادت بیار. به چه نتیجهای میرسی؟
شهاب: نمیدونم... رأی گیری نکنیم؟
سامان: عجله نکن. به این نتیجه میرسیم که تصمیمگیریهای جمعی ما در جهت مشخصی نیست. چرا در جهت مشخصی نیست؟ چون این گروه در مجموع داره به جای تصمیمگیری آگاهانه شیر یا خط بازی میکنه. حالا در این نقطه دو راه داری. اول اینکه بری بفهمی چرا رأی گیری تبدیل به شیر یا خط شده و درستش کنی. دوم اینکه وقتی یه جاهای احساس کردی این گروه تبدیل به کمیتهی شیر یا خط شده تبدیل به دیکتاتوریاش کنی. دیکتاتوری نه به این معنی که یک نفر دیگه شیر یا خط بنداره به این معنی که یک نفر هست که حواسش هست تصمیمات در یک جهت خاص پیش میرن و به نتیجه میرسن حتی اگر بهینه نباشن. خب حالا چه کسی میتونه نقش این دیکتاتور رو داشته باشه؟
شهاب: مُدسِن؟
سامان: آفرین. خودت نفهمیدی ولی مغزت فهمید. مدیر یا همون محسن!
شهاب: اگر اشتباه کرد چی؟
سامان: مرگ با عزت به از زندگی با ذلت!
شهاب: یعنی چی؟
سامان: یعنی اگه قراره اشتباه کنم، هر چه زودتر بفهمم بهتره. نه اینکه دور سرم بچرخم مبادا که بفهمم اشتباه کردم. حداقل وقتی اشتباه کردم با خیال راحت مسیر متفاوتی رو میرم.
شهاب: اینها رو به محسن گفتی؟
سامان: بارها!
شهاب: خب. چرا محسن این کار رو نمیکنه؟
سامان: این رو دیگه باید از «مُدسِن» بپرسی.
شهاب لبخندی زد و گفت: تو چرا مدسن نمیشی؟
سامان: این هم سوال خوبیه. ولی دیگه خستگی در من رخنه کرده. خودت بهش فکر کن. دلیل شخصی من اینجا مهم نیست. برای اینکه دستخالی نرفته باشی به مشکلی که به من تذکر دادی فکر کن. به نقش پدر و مادر در خانواده هم فکر کن. به تفاوت مربی و بازیکن هم فکر کن. شاید به جاهای خوبی رسیدی.
شهاب بعد از صحبت کردن با سامان به جای آنکه احساس کند بیشتر میداند حس حماقت بیشتری میکرد. شاید به خاطر خستگی دو جلسهی پیاپی بود. شاید هم به این خاطر بود که بیشتر از آنکه چیزی فهمیده باشد، فهمیده بود چقدر نمیداند. سامان به نوعی مشاهدات او را بیارزش کرده بود. او نه تنها مشاهدات سامان را ناقص توصیف کرده بود و پیچیدگی بیشتر واقعیت را نشان داده بود بلکه گفته بود این ره که میروی به ترکستان است و اصل چیز دیگری است. او به این بسنده نکرده بود و مشق هم برای شهاب تعیین کرده بود. او باید میفهمید چرا سامان خودش کار را در دست نمیگرفت. همچنین باید میفهمید چرا محسن ایدههای سامان را عملی نمیکند. حرفهای او به نظر بینقص میآمد.
امروز نه وقت کافی برای صحبت کردن با محسن را داشت و نه توان لازم را. تصمیم گرفت تا جلسهی تک به تک بعدی صبر کند و این موضوع را مطرح کند. جلسات تک به تک در خیمه جلساتی بود بین یک مدیر و فردی که مستقیم با او کار میکند. این جلسات به صورت منظم و دورهای برگزار میشد. روز جلسه فرا رسید و شهاب موضوع را با محسن در میان گذاشت.
محسن: موضوع پیچیدهتر از اینهاست...
شهاب در ذهن خود آهی کشید. کمکم داشت نسبت به این کلمه حساس میشد.
محسن: رسیدن به نتیجه مهمه اما فقط به نتیجه رسیدن نیست که مهمه. من میخوام اعضای تیمم خوشحال باشن. میخوام مسئولیتپذیر باشن. میخوام در نبود من خودشون بتونن کارها را به نتیجه برسونن. میخوام مسألهای نادیده گرفته نشه. برقرار کردن توازن بین همهی اینها کار سادهای نیست. اگر تصمیمگیریها رو من انجام بدم در بلند مدت تیم از هم میپاشه.
شهاب مطمئن نبود دقیقاً حرف محسن را درک کرده باشد اما اهمیت برخی از این موارد را درک میکرد. چیزی که متوجه نمیشد این بود که چرا جهت دادن به تصمیمها باعث از هم پاشیدن تیم میشود. همین سوال را از محسن پرسید.
محسن: اجازه بده یه تیم خوب رو برات توصیف کنم. توی یه تیم خوب این مدیر نیست که تصمیمها رو میگیره. هر کدوم از اعضای تیم میتونن تصمیمگیری و تصمیمسازی کنن و آزادی عمل لازم رو دارن. توی چنین تیمی آدمها خوشحالن. خودشون رو مسئول میدونن. احساس میکنن هدف دارن و رشد میکنن. مدیر توی تیم میچرخه، حواسش به آدمها و ارتباطهاشونه و وقتی جایی مانعی وجود داره، اون رو برطرف کنه. از این جهت عملکرد یه مدیر مثل روغن موتوره. باعث میشه قطعات روون و بدون اصطکاک کار کنن و ماشین سالم بمونه.
حالا تصور کن که من شروع کنم به تصمیمگیری. سلسله اتفاقات بعد از اون رو تصور کن. کمکم به این تبدیل به رفتار طبیعی میشه. آدمها با خودشون میگن آخرش که محسن تصمیم میگیره. حس مسئولیت از بین میره. یواش یواش احساس میکنن آزادی کافی ندارن و انگیزهی تلاش برای رشد رو از دست میدن. دیگه خوشحال نیستن و یواش یواش باید دنبال این باشی که چرا کارها به نتیجه نمیرسه. منظورم رو میفهمی؟
شهاب احساس میکرد حرفهای خوبی شنیده اما به مقصد درستی هدایت نشده است. عملکرد مستقل، مسئولیتپذیری، و رشد همه چیزهای خوبی به نظر میرسیدند. علاوه بر این، نگاه محسن به مدیر به عنوان یک تسهیلگر برای او تازگی داشت. پیش از این، تصور شهاب از مدیر، فردی برتر از اعضای تیم بود و به همین علت هدایت تیم به او سپرده شده بود. با در نظر گرفتن نگاه محسن تازه متوجه میشد چرا خیمه دو مسیر رشد متفاوت برای افراد طراحی کرده است.
با این حال هنوز احساس میکرد محسن جایی در مسیر اشتباه رفته و قضاوت نادرستی کرده است. رو به او کرد و گفت: کارها الان هم به نتیجه نمیسه. تفاوتش اینه که در مقیاس بزرگتری داریم به نتیجه نمیرسیم. این بدتر نیست؟
محسن: درسته ولی ما یه گروه ربات سر و کار نداریم. با موجود زنده سر و کار داریم. موجود زنده تغییر وضعیت میده، نظرش عوض میشه، خسته میشه و هزار و یک اتفاق براش رخ میده که ممکنه اون رو از مسیر خارج کنه. از این جهت مدیریت مثل شونه کردن موهاست. صبح موهات رو شونه میکنی و از خونه میای بیرون. باد میزنه خرابش میکنه، دوباره شونهاش میکنی. میای محل کار بعد از چند ساعت حالتش رو از دست میده، باز شونهاش میکنی. شب میخوابی صبح بلند میشی، باز شونهاش میکنی. جا انداختن یه رویه بین گروهی از آدمها هم همین شکلیه. تکرار و تکرار و تکرار.
تک به تک به پایان رسید اما موقعیت تبدیل به گل نشد. باز هم شهاب به بنبست رسیده بود. چیزهای زیادی یاد گرفته بود اما احساس پیشرفت نمیکرد. در عین حال به نظرش میآمد جایی در قضاوتهای محسن کمبودی هست و یک جای کار میلنگد اما نمیدانست کجا.
یک روز عادی دیگر در خیمه در حال سپری شدن بود. شهاب خود را در یک منجلاب گرفتار میدید. با این حال حس غریبی به او میگفت به اندازهی کافی در گیج و سردرگم نشده و هنوز چیزهایی هست که باید بداند. او باید دستهای از مدارک پروژه را که برای رسیدگیهای مالی لازم داشتند، چاپ میکرد. در راهروی شرکت به سمت اتاق تکثیر حرکت میکرد که مریم را دید. مریم از سوی دیگر راهرو به سمت مخالف میرود. شهاب با خود فکر کرد چاپ کردن این مدارک میتواند کمی دیرتر انجام شود. به مریم سمت مریم حرکت کرد و گفت: وقت داری صحبت کنیم؟
مریم گفت: دربارهی چی؟
شهاب: موضوع مهمیه. خیلی وقتت رو نمیگیرم.
مریم به ساعت خود نگاه کرد و هر دو به سوی رخنه حرکت کردند. وارد اتاق که شدند هر کدام روی یک صندلی روبروی هم نشستند. مریم مثل همیشه آراسته و خوشپوش بود. ماهرانه صورتش را آرایش کرده بود. طبق معمول بوی عطرش فضای اتاق را به آرامی پر میکرد. تعجبی نداشت که فروشندهی موفقی بود. او تمام اصول ظاهری را برای تحت تأثیر قرار دادن مخاطب خود رعایت کرده بود. اگر موضوع جلسه مهمتر نبود میشد او را به عنوان یک اثر هنری نگریست و تحلیلی عمیق در انتخاب لباس، کشیده شدن یا نشدن هر خط و سایه، و زبان بدن او ارائه داد. مطمئن نبود صحبت کردن با مریم فایدهای داشته باشد اما چیزی برای از دست دادن نداشت. دست کم دقایقی را با یک بانوی باوقار در فضایی خوشبو سپری کرده بود.
شهاب: مدتیه که کارها با سرعت مناسب پیش نمیره. جلساتی که برگذار میکنیم و اقداماتی که میکنیم به سمت بهبود نمیره. میخواستم ببینم به نظر تو باید چه کار کنیم؟
مریم: کی از تو خواسته در این موضوع تحقیق کنی؟
شهاب: هیچ کس. خودم کنجکاو بودم.
مریم با حس بیمیلی دوباره نگاهی به ساعت انداخت و پرسید: دیگه با کی صحبت کردی؟
شهاب: به سامان و محسن.
حالت چهرهی مریم تغییر کرد. گویی انگیزهی کافی برای ادامهی صحبت پیدا کرده بود: موضوع ساده است. همهی کارهای ما در نهایت باید منجر به فروش بیشتر بشه. فروش بیشتر یعنی پول بیشتر، یعنی سود بیشتر، یعنی همه برندهایم.
شهاب: فکر نمیکنم کسی منکر این موضوع باشه. پس چرا کارها پیش نمیره؟
مریم: چون اگه عملیات رو به حال خودش رها کنی میخواد خودش رو با مشکلات فرضی سرگرم کنه. چون مدیر تیم به جای افزایش سود برای شرکت دنبال تفریحه.
شهاب: پیشنهاد تو چیه؟ چطور باید کارها رو پیش ببریم؟
مریم: فروش باید در رأس همهی امور قرار بگیره. هر کاری که انجام میشه باید اثرش روی سود مشخص باشه. فروش تعیین که چه کاری انجام بشه، چه کاری انجام نشه و اولویت هر چیز چقدره.
شهاب: خب تو اگر تصمیمگیر باشی چطوری این رو عملی میکنی؟
مریم: اگر قدرتش رو داشته باشم، تنهایی تصمیم میگیرم. اگر نداشته باشم با با دلیل و مدرک سعی میکنم بقیه رو قانع کنم.
شهاب: حتی با دروغ و جعل مدرک؟
برخلاف انتظار شهاب، بدون اینکه به مریم بربخورد با حفظ آرامش پرسید: منظورت چیه؟
شهاب: اون روز تو جلسهای که داشتیم تو گفتی مطالعات سارا رو خوندی و ...
مریم: بذار یه چیزی رو برات توضیح بدم. شنیدی که میگن حق همیشه با مشتریه؟
شهاب سر خود را به نشانهی تأیید تکان داد.
مریم نگاهی به اطراف انداخت و با صدایی آهسته گفت: این دروغه و فقط یه جملهی تبلیغاتیه.
سپس ادامه داد: مشتری خودش هم نمیدونه چی میخواد. ما موظفیم طوری محصول رو بهش ارائه کنیم که خرید کنه. بعداً ازمون تشکر میکنه.
شهاب: حتی اگه بهش دروغ بگیم؟! اگه خرید کرد و ناراضی بود چی؟
مریم یک بار دیگر به ساعت خود نگاه کرد. از صندلی بلند شد و همینطور که از اتاق خارج میشد رو به شهاب گفت: اون دیگه مشکل تولید و عملیاته. به من پول میدن که فروش رو افزایش بدم. برای رسیدن به یک چیز باید بهاش رو پرداخت کنی. گاهی اوقات بهاش دروغه.
مریم اتاق جلسه را ترک کرد. شهاب همینطور که روی صندلی نشسته بود به فکر فرو رفت. دردناک، غیراخلاقی و غیرانسانی به نظر میرسید اما درست بود. در نهایت اگر سودی نبود، خیمهای هم نبود. با این حال نمیتوانست رسیدن به هدف را با هر قیمتی بپذیرد. علاوه بر این بر خلاف ابتدای جلسه که مریم جذاب و حرفهای به نظر میرسید اکنون جلوهی خود را از دست داده بود. شهاب حسی آمیخته از ترس و بیمیلی برای مشورت دوباره با او داشت. چه اتفاقی در جلسه افتاده بود که نظر شهاب را تغییر داده بود؟ هیچکدام از اینها ادامهی مسیر را برای شهاب روشنتر از پیش نمیکرد. در قعر چاهی که برای خود کنده بود، عمیقتر از پیش فرو رفته بود.