سید مرتضی هاشمی
سید مرتضی هاشمی
خواندن ۶ دقیقه·۱۵ روز پیش

طناب‌های ناپیدای خیمه-قسمت چهارم (پایان)

سفری ذهنی در کشف انگیزه‌ها و شکل‌دهی به تصمیم‌های جمعی
سفری ذهنی در کشف انگیزه‌ها و شکل‌دهی به تصمیم‌های جمعی

فصل چهارم: توانا بود هر که دانا بود؟

بقا، وفا، و آن‌گاه اعتلا

چند روزی از جلسه با خسرو و مهسا می‌گذشت. شهاب بعد از آن روز با محسن و سامان صحبت نکرده بود. هر کدام به روال عادی کارِ خود در خامه برگشته بودند. به نظر می‌رسید تمام تلاش‌ها به بن‌بست رسیده و جایی برای پیگیری و رفع چالش‌های مطرح شده وجود ندارد. پاسخ خسرو جای شکی برای این موضوع باقی نگذاشته بود. سرعت و صراحت او طوری بود که گویی از قبل تصمیم‌اش را گرفته بود. با این حال ذهن شهاب هنوز به چیزهایی که در جلسه مطرح شده بود مشغول بود.

به نظر شهاب خیمه با وضعیت فعلی نمی‌توانست دوام بیاورد. ادامه‌ی کار با روال‌های فعلی به تدریج باعث تحلیل منابع و در نهایت ورشکستگی می‌شد. از طرفی ایرادهایی که مهسا وارد کرده بود هم به نظر درست و منطقی می‌آمد. حرف‌های خسرو هم حداقل در ظاهر بی‌راه نبود. اما چطور می‌شد همه‌ی این موارد را یک‌جا پاسخ داد؟

شهاب با خود فکر کرد مهم‌ترین مأموریت یک سازمان چیست؟ هر سازمان متشکل از گروهی افراد است که هدف یا اهداف مشترکی را دنبال می‌کنند. افراد، اهداف، یا ساختار سازمان می‌توانند طی زمان تغییر کند اما آن‌چه تغییر نمی‌کند این است که همه‌ی این‌ها زمانی معنا پیدا می‌کند که سازمانی وجود داشته باشد. از این جهت سازمان شبیه یک موجود زنده است. اجزای آن می‌تواند تغییر کند، رشد کند، تحلیل برود و اهدافش ممکن است عوض شود. اما یک موجود مرده نه هدفی دارد و نه چیزی برای تغییر و بهبود. بنابراین مهم‌ترین مأموریت هر موجود زنده و به تبع آن یک سازمان، بقاست.

خیمه می‌توانست با هر مشکلی دست و پنجه نرم کند یا آن را نادیده بگیرد. می‌توانست تغییر نکند و روال‌های فعلی را ادامه دهد. اما باید بقای خود را تضمین می‌کرد. آیا با ادامه‌ی مسیر فعلی خیمه زنده می‌ماند؟ شهاب مطمئن نبود. او صحبت‌های مهسا را به خاطر آورد. در ظاهر همه‌ی صحبت‌ها از جنس احساس خطر و نگرانی‌های منابع انسانی بود و نگاه کلی‌نگر سازمانی در آن دیده نمی‌شد. از جذب گرفته تا تغییر دکور و اجرای مراسم. حتی به نظر می‌آمد ایرادی که به تمامیت‌گرایی در سود و زیاد گرفته بود هم از دید محلی‌نگر نشأت گرفته باشد. اگر واقعاً این‌طور بود در واقع پیشنهاد جریان به نوعی بقای منابع انسانی را زیر سؤال برده بود. با این نگاه تعجبی نداشت که مهسا با جریان مخالف بود. اما شهاب یاد گرفته بود از نگاه‌های ساده‌انگارانه و دیگربدپندار پرهیز کند.

او با خود فکر کرد ایراد مهسا به سخت شدن جذب نیرو قابل درک است. اگر به این مسأله فکر نمی‌شد و برای آن چاره‌ای پیدا نمی‌شد در بلند مدت خیمه از بین می‌رفت. در مسأله‌ی محاسبه‌ی سود و زیان هم ردّی از حقیقت دیده می‌شد. گاهی لازم است سازمان در مسیری قدم بردارد که با سود و زیان قابل سنجش نیست و یا نگاشت آن هزینه‌ی زیادی دارد. سامان وجود منابع انسانی و سایر خدمات سازمانی را خوب توضیح داده بود اما موارد دیگر به این راحتی توجیه نمی‌شدند. برای مثال شرکت در خیریه، یا در نظر گرفتن پیامدهای زیست‌محیطی که باعث بالا رفتن هزینه‌ی انجام کار می‌شوند و ... شهاب با خود فکر کرد هر چند همه‌ی این دغدغه‌های اهمیت دارند اما وزن آن‌ها یکسان نیست. در وهله‌ی اول هر آن‌چه بقای سازمان را تحت تأثیر قرار می‌دهد اولویت پیدا می‌کند و سایر موارد می‌توانند به تعویق بیفتند.

شهاب متوجه شد جریان می‌خواهد با ایجاد انگیزه و هدف‌مند کردن روال‌های سازمان بقای خیمه را در بلند تضمین کند. اما در این مسیر چالش‌هایی ایجاد کرده که اگر پاسخ درست به آن داده نشوند سازمان در میان‌مدت دچار چالش‌های جدی‌تری می‌شد. خیمه در یک مسیر با بی‌نظمی‌های طبیعی در نقطه‌ای قرار گرفته بود که رشدش محدود شده بود و از منابع‌اش استفاده‌ی بهینه نمی‌کرد اما زنده مانده بود. با ادامه‌ی این مسیر بعید بود در بلندمدت بتواند زنده بماند اما با پیروی از جریان در شکل پیشنهادی فعلی‌اش احتمالاً زودتر تلف می‌شد.

با این بینش شهاب اکنون نتیجه‌ی جلسه را درک می‌کرد. با این حال چیزی او را آزار می‌داد. تصمیم خسرو شاید نهایتاً تصمیم درستی بود اما برخورد او طوری بود که جایی برای تغییر شرایط و بهبود باقی نمی‌گذاشت. گویی مرگ تدریجی خیمه، محتوم و پذیرفته شده بود. خسرو نه تنها از تلاش خودجوش یک گروه در کشف یک مسأله‌ی سازمانی و ارائه‌ی راه‌حل برای آن، به وجد نیامده بود بلکه با نگاه سلسله‌مراتبی، بالا به پایین، و تحکمی که داشت انگیزه را از آن‌ها گرفته و ادامه‌ی راه را بر آن‌ها بسته بود. با این اوصاف تعجبی نداشت که پیش از شهاب کسی در این مسیر پیش قدم نشده بود. شاید چنین تجربه‌هایی افراد مشابه را یکی یکی در کنج عزلت خود قرار داده بود.

به نظر می‌آمد خسرو در تشخیص جنبه‌ی تهدیدکننده‌ی بقای سازمان خوب عمل کرده اما به بخش دیگری ضربه زده باشد. او با نگاه سلسله مراتبی، بالا به پایین و ایجاد حوزه‌های استحفاظی در عمل وفاداری افراد به سازمان را تضعیف کرده بود. او با پیش‌رفتن در این مسیر راه بروز خلاقیت و دریافت پیشنهادهای کمک‌کننده را بسته بود. علاوه بر این فشار و مسئولیت حل مسأله را بر خود بیش از حد نیاز کرده بود. در نهایت این شیوه‌ی مدیریت باعث شده بود سازمان نتواند از مرحله‌ی بقا عبور کرده و خود را اعتلا دهد.

با وجود همه‌ی این‌ها شهاب هنوز خود را عضو سازمان می‌دانست و دغدغه‌ی بهبود آن را داشت. هر چند چالش‌های جریان قابل حل به نظر می‌رسیدند با توجه به نگاه خسرو ادامه‌ی آن مسیر ناممکن به نظر می‌رسید. علاوه بر این به کارگیری یک شیوه‌ی امتحان نشده (حداقل در خیمه) به یک‌باره در سطح سازمانی غیر ضروری به نظر می‌رسید. شاید بهتر بود برای شروع، کار در مقیاسی کوچک‌تر انجام شود. شاید در جمعی که آمادگی و انگیزه‌ی بیشتری برای قرار گرفتن در مسیر جریان را داشتند. شاید خامه...

بعد از مدت‌ها سردرگمی و تلاش مستمر، و علی رغم نتیجه‌ای که حاصل شده بود، شهاب احساس رضایت می‌کرد. او با بدون آن‌که بداند به خاطر برخورد با موانع و چالش‌ها در مسیر یک ماجراجویی قرار گرفته بود. طی مسیر گمراه شده اما نامیده نشده بود. با کمک گرفتن از همراهانی که داشت توانسته بود نقشه‌ی راهی برای ادامه‌ی مسیر طراحی کند. در نهایت به مانعی سخت برخورد کرده بود که برای رد شدن از آن به چیزی جز منطق و استدلال نیاز داشت. با این حال این مسأله او را ناامید نکرده بود. احساس می‌کرد تجربه و دانشی که کسب کرده او را در مسیری قرار داده که او را از این مانع هم عبور خواهد داد. احساس غریبی داشت و این حد از تلاش کردن با روحیه‌ی شیرازی‌اش سازگار نبود. از خیمه استعفا داد و به شیراز گریخت تا در سعدیه فال حافظ بفروشد.

قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه هم دنبال شهاب به سمت شیراز رفت اما چون از مسیر هوایی رفت دچار خطای انسانی شد و به مقصد نرسید.

داستانتصمیم‌گیریتصمیم‌گیری جمعی
توسعه‌دهنده‌ نرم‌افزار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید