امروز در صفحات صبحگاهیم از شنل نامرییام استفاده کردم موضوع کلیشهای است، اما من دوستش دارم و معمولاً عضوی ازرویاپردازیهایم محسوب میشود .
شنلم را میپوشم و نامریی میشوم و اجازه میدهم او من را به هر جایی که دوست دارد ببرد.
بعد شروع به شمردن میکنم تا سه شماره، یک، دو و سه
خوب حالا چشمهایم را باز میکنم. صبح زود است هوا تقریبا روشن است و آسمان رنگ نارنجی خیلی ملایمی دارد اما هنوز خورشید از افق بالا نیامدهاست. در یک دشت هستم با علفزارهای بلند و زرد رنگ، فکر میکنم بیشهزاری در افریقا باشد.
نسیم ملایمی صورتم را نوازش میدهد هوا خنک است همان هوایی است که دوست دارم .
اطرافم را نگاه میکنم یک شیر ماده با تولههایش مشغول بازی هستند، انها از سر و کول مادرشان بالا میروند و صداهای عجیبی که بیشتر شبیه گربهها است، تا شیرها درمیاورند. کمی انطرفتر شیر نری نشستهاست سرش را روی دستانش گذاشته و دمبش را تکان میدهد . حدود چند صد متر انطرفتر شیرهای دیگری هستند که خیلی خوب دیده نمیشوند.
برمیگردم و به پشت سرم نگاه میکنم خیلی دورتر چند درختچه و علفهای سبز نسبتاً بلندی کنار نهری از آب وجود دارند صدای آب شنیده نمیشود گویا نهر کم آبی است .
به سمت شیر ماده میروم و کنارش مینشینم. باورم نمیشود اینقدر به یک شیر نزدیک شدم. بوی خاصی میدهد، بویی که زننده نیست و قابل تحمل است. تولههای پشمالواش رنگ قهوهای روشنی دارند، خیلی کوچک هستند فکر کنم کمتر از یک ماه سن دارند و هر دو شبیه مادرشان و احتمالا هر دو ماده هستند.
ماده شیر زبان صورتیاش را در میآورد و آنها را میلیسد و گاهی میان دندانهایش میگیرد .
یکی از تولهها گرسنه میشود و شروع به شیر خوردن میکند آن یکی هم خودش را در آغوش مادرش که روی چمنها ولو شده است جامیدهد. الان فرصت خوبی است تا لمسش کنم دستم را ارام روی پهلو و شکمش میکشم. بدنش پر از موهای قهوهای و کوتاه است وخیلی نرم است حداقل نرمتر از آن چیزی که فکر میکردم .
سرش و گوشهایش خیلی با مزه هستند باورم نمیشود دارم گوشهای یک شیر را لمس میکنم، لایهٔ گوشش را خم میکنم بافت نرم وخاصی دار مثل مقوای نرم است . ارام دستم سمت پوزه و دهانش میرود کمی لب بالایش را کنار میزنم، دندانهای تیزش نمایان میشونداما جرأت نمیکنم لمسشان کنم به نظرم خیلی تیز و برنده میآیند و عجیب است که تمیز و سفید هستند. شاید خیلی وقت است چیزی نخوردهاست البته این را میشود از شکم لاغرش هم فهمید. ناگهان صورتش به سمت من برمیگردد چشمانی به رنگ قهوهای روشن دارد،نگاهش آرام و بیآزار است. ارام دستم را به سرش میکشم و نوازشش میکنم احساس میکنم این کار را دوست دارد.
ناگهان غرش کوتاه و آرامی میکند سریع دستم را پس میکشم، از جایش بلند میشود تولههایش را به دندان میگیرد و به سمت شیرهایی که دورتر هستند میرود .
علت این رفتارش را وقتی می فهمم که بر می گردم و میبینم شیر نر درست پشت سرم است، شیر نر از من عبور میکند و چند قدمی شیرماده را همراهی میکند و بعد به سمت رودخانه میرود دنبالش میروم شیر نر با فاصلهای نسبتاً دور از رودخانه میان علفهای بلند روی زمین دراز میکشد و سرش را روی دستانش میگذارد و به روبریش خیره میشود با احتیاط کنارش مینشینم حالا ترسم کمتر شده استو دستم را داخل یالهایش فرو میبرم یالهایش زبر و خشنی دارد اما حس خوبی به من میدهد، ناگهان دمبش را تکان میدهد و به زمین میکوبد از صدایش میترسم و دستم را سریع از یالش بیرون میآورم.
نگاهم به پنجههای تیز و بلندش میافتد ترجیح میدهم بهش دست نزنم و فقط نگاهش کنم تماشای یک شیر از این فاصله فوقالعاده است . با اینکه نامرئی هستم اما ابهت شیر اجازه لمس تنش را به من نمیدهد چند دقیقهای کنارش مینشینم و از نزدیک نگاهش میکنم . صورتش به سمت من برمیگردد و چشمانش در چشمانم خیره میشود چشمانش میشی رنگ است، احساس میکنم من را میبیند، اما این غیر ممکن است، نگاه شیر خیلی واقعی است جذبه و ابهتش دارد از حدقه چشمانش بیرون میزند طاقت میآورم و به چشمانش زل میزنم .
چند ثانیه میگذرد احساس میکنم حتی میترسم پلک بزنم حالا مطمئن هستم مرا میبیند شاید من هم در تخیل او هستم ، شاید او هم من که دوست دارم در خیالم به حیوانات وحشی نزدیک شوم، دوست دارد در خیالش به انسانها نزدیک شود و حتما الان هم در تخیلش به سر میبرد و صورتش نزدیک به صورت یک انسان است که در چشمانش زل زده است.
حسابی ترسیدهام، صدایی به گوشم میرسد، صدایی شبیه دویدن یک اسب است شاید اسبی دارد به کمکم میاید. اسبی که در ضمیر ناخوداگاهم زندگی میکرده است! اما نه صدافراتر از یک اسب است شاید یک گله اسب میآیند؛ شیر متوجه صدا میشود و صورتش را به سمت صدا بر میگرداند.
گلهای آهو امدهاند از رودخانه آب بخورند، شیر به سرعت از جایش بلند میشود، شکار خیالیاش را رها میکند و پاورچین به سمت علفهای بلندتر نزدیک رودخانه میرود و آرام آنجا کمین میگیرد .
خوب بهتر است اول صبحی صحنههای خشن و غمناک را به تخیلم راه ندهم و تا شیر در تخیلش من را هم شکار نکرده به صفحههای صبحگاهیم برگردم که روبرویم هستند، و امروز من را به بیشهزارها و گلهٔ شیرهای وحشی بردند. و خدا میداند یک شیر، در خیال هم شیر است.