آگوست :)
آگوست :)
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

پدر و مادرم

سلام و درود فراوان :) امیدوارم که حالتون مثل همیشه عالی باشه. چند شب پیش داشتم بخشی از داستان‌های کوتاه ناتموم مانده‌ام رو می‌خوندم که این داستان بیشتر از همه مجذوبم کرد... خواستم باهاتون به اشتراک بگذارم.

شاید غم‌انگیز باشه، اما زندگیم رو به طرزی دیگه روایت می‌کنه...

- دَنی چیکار می‌کنی؟ کفِ اینجا کثیفه.

+ آفرین دَنی به حرف بابایی گوش کن و به جای رصد کردن کفِ اتوبوس این بستنی رو بخور تا یکم خنک بشی.

نمی‌دونستم اسمش رو چی می‌تونم بزارم. حتی الان هم که دارم اون خونواده رو می‌بینم نمی‌دونم باید اسم این حس رو چی بزارم. حسادت؟ حسرت؟ آرزو؟

مادرم اهلِ تورین ایتالیا بود و پدرم از یه خونواده‌ی مشهور فنلاندی می‌اومد. کسایی که شاهد عروسی اونها بودن بهم می‌گفتن هیچوقت فکر نمی‌کردن روزی چنین چیزی اتفاق بیوفته.

- ما اون دو تا رو به چشم یه زوج خوشبخت می‌دیدیم!

پدرم چند سال قبل به پیشنهاد یکی از دوست‌هاش واردِ قمار-بازی کثیفی می‌شه و بعد از اون بیشتر و بیشتر نسبت بهش اعتیاد پیدا می‌کنه.

خیلی سعی کردم بهش بفهمونم بابا من دوستت دارم! در واقع ما دوستت داریم! لطفا از این خواب و خیال خارج شو.

اما اون همیشه جواب می‌داد من قمار-باز نیستم. فقط تفریحی انجامش می‌دم.

تفریحی که به ضرر خودش، مادرم و من تموم شد...

مادرم در نهایت از وضعیت خسته شد و به تورین، آغوش گرمِ خونوادگیش برگشت.

اون دو تا هیچوقت به صورت قانونی از هم‌دیگه جدا نشدن. شاید امیدوارن روزی معجزه‌ای اتفاق بیوفته و همه چی مثل اولش درست بشه.

قبل از برگشتنش به تورین، من رو به اینجا فرستاد و قول داد تا یک سال هزینه‌هام رو بدونِ هیچ چشم‌داشتی تأمین کنه. اما بعد دیگه نه من نه اون!

✌️☺️
✌️☺️

خُب اسمش رو گذاشتم یتیم شدن تدریجی. اول پدرم و تا کمتر از یک ماه دیگه هم مادرم باهام بیگانه میشه.

حتی بچه‌های سالت‌لیک‌سیتی هم چنین چیزی رو تجربه نمی‌کنن. هر چند همیشه موارد خاص وجود داره اما حدأقل اون‌ها تا ۱۸ سالگی تویِ آغوش گرم خونواده‌هاشون جا دارن. اما من تازه ۱۶ سالگی رو پشت سر گذاشتم...

+دَنی دست بابایی رو رها نکن. اون بیرون خلافکارهای بدی زندگی می‌کنن.

- با مامانی خداحافظی کن دَنی!


خیلی ممنون از وقت با ارزشتون! تا نوشته‌ای دیگر به امید دیدار!

Burning in the Skies by Linkin Park | Spotify - Direct Download

داستانداستان کوتاهخانواده
آدمی عادی مثل تو...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید