اواخر 30 سالگیم هست. تقریبا اکثرا آرزوهای دوران کودکی، نوجوانی و جوانی خودم رو تیک زدم.
دوران کودکیم دوست داشتم یه لباس فرم تنم کنم و توی یکی از ماشینهای آژیرکشان توی جاده بتازم و برسم بالای سر مصدوم و آخرین امید زندگیشون باشم. حوالی 19 سالم بود که با کلی انگیزه دوره امداد و نجات رو با بالاترین نمره گذروندم و وارد تیم امداد جاده شدم. نمیدونم توی اون جادهی پر تصادف باعث نجات جون چند نفر شدم، ولی واقعیت اینه که کابوسِ اشکهای تکتک مصدومایی که تنها از دل حادثه بیرون میومدن، اشکایی که التماس میکرن تا برگردن توی آتیش و کنار خانواده بسوزن، من رو یه لحظه رها نکرد... هیجانِ بیسیم و آژیر و ویراژ دادن یه بخش از ماجراست که به سرعت رنگ میبازن، بخش واقعی ماجرا اون کابوسا و بوی خون و جسد سوخته(شبیه بوی کبابه) و فریادها و اشکهاییه که یک عمر همراهیت میکنن.
آرزوی دیگهای که داشتم گویندگی رادیو بود. اولین جرقهش وقتی خورد که فرشید منافی برای یه مصاحبه توی تلویزیون حضور پیدا کرد و با دلبری کردناش من رو عاشق این کار کرد. سال 91 یه پادکست راه انداختیم و در کنار زندگیم بهش پرداختم، کلی زور زدم تا وارد رادیو شم. اولین روزی که قرار بود روی آنتن باشم یادمه چه حس و حالی داشتم. یه استرس و هیجان غیرقابل وصف که اینم همون اوایل عادی شد برام :)
مونده بود پرواز... این یکی هزینش زیاد بود ولی خب مثل تراکتور کل هفته رو کار میکردم که یه آخر هفته رو برم کلاس و پرواز کنم. یه رفیقی که خلبان بود بهم گفته بود: "وقتی چند تا سولو رفتی(پرواز انفرادی) بهم خبر بده بریم کافه باهات اون موقع حرف دارم".
سولو شدم، چند بار دیگه هم پریدم و با رفیقم تماس گرفتم. گفت: "این دفعه تو حس پروازو بهم بگو".
گفتم: "ژست خیلی قشنگ و شیکی داره، اوایلش هیجان داشت ولی اینم عادی شد. رویاش شیرینتر از خودش بود..."
گفت: "همه رویاهامون همینن".
دیگه رویایی برام نمونده بود جز... "زندگی کاملا مستقل + عشق دو طرفه"
مدتیه هر روز بعد از کار، میرم خونه خودم. کلبهی تنهایی و زیبایی که راحت بدست نیاوردمش. قهوه درست میکنم. یه موزیک پخش میکنم، سیگارمو میکشم و به این فکر میکنم که آیا آرزوی آخرمم همینجوری میشه؟ زندگی با عشق هم فقط تصور و رویاش قشنگه؟