نمیدونم دارم چه غلطی میکنم. اونقدر فشار روانی روم اومد که یه لحظه به خودم اومدم و متوجه شدم اسم آدمایی که باهاشون در ارتباطم رو فراموش کردم. ذهنم هنوز زیادی درگیر پروندهی آخره. همکارم نیم ساعت من رو به حرف کشید و موجه شدم توی همون نیم ساعت چیزی از حرفای چند دقیقه پیش یادم نمیمونه. همکارم نگران شد و گفت "پسر تو حرفای آدما رو با جزئیات حرکاتشون توی ذهنت ضبط و ثبت میکنی، چت شده"؟؟؟
یه کام سنگین از سیگارم فرستادم توی ریههام و گفتم: "شدیدا به سرم زده مسافرت کنم به "صحنه" با هزینه خودم، بصورت هیچ هایک، فقط با یه چاقو! نمیدونم چرا، ولی یه حسی داره منو خفه میکنه. تصمیم گرفتم مرخصی بگیرم و برم سراغ پروندهای که مختومست ولی از دید من هنوز بازه. میخوام برای خودم ببندمش. نمیدونم دارم چه غلطی میکنم. فشار روانی زیادی رومه. شکست پروندهی آخری رو نمیتونم بپذیرم. برای خودم باید حلّش کنم. برم به جایی که ریشهی "ب.ک" اونجاست. اگرچه خودش سالها اونجا نبوده و خانوادش کرمانشاهن، ولی یه حسی داره من رو به طرز دیوانهواری به سمت اونجا میخونه.
هفته آینده یه کوله پر میکنم،میندازم روی دوشم و میرم... هرچه بادا باد"!
همکارم مغزش سوت کشید و گفت "پسر تو تجربت از من خیلی بیشتره، عجیبه اینجوری درگیر باشی و رد بدی، فقط میتونم بگم به هیچکس هیچی نمیگم و برو. هرجا کمک خواستی بهم خبر بده".
لعنت به حس ششم، مخصوصا وقتی مجهوله. نمیدونم چرا اینقدر مصرّم که برم، فقط یه حسی به شدت داره من رو به سمت و سوی "صحنه" و بعد کرمانشاه هل میده. و همون حس هیچی نمیگه! نمیگه ممکنه چه اتفاقی بیوفته. فقط میگه "برو که یه چیزایی در انتظارته"!