ویرگول
ورودثبت نام
میم الف
میم الف
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

صعود تنهاییِ شبانه

پریروز طبق معمول تنها تو یه کافه سمت چهارراه ولیعصر نشسته بودم که یه فکر مریض به سرم زد. همین امشب تنهایی برم کوه!
قبلا هم برای رسیدن به محل کمپ دوستام این کارو کرده بودم، ولی اون کجا که یه عده منتظرت باشن و اون کجا که هیچکس ندونه کجایی. رسیدم خونه و قفس "آقا فریبرز" رو شستم و غذاشو دادم. وسایلمو جمع کردم و ساعت 2 شب ماشین گرفتم و 2 و نیم رسیدم پای کوه. صدای پارس سگا و عربده‌کشی شبانه‌شون سر قلمرو، تنها صدایی بود که شنیده میشد. نمی‌دونم این کوهی که بارها و بارها هر راه و بیراهه‌ایش رو امتحان کرده بودم چرا اینقدر برام غریب شده بود. انگار اولین باری بود که میومدم. صدای آب و سرسبزی، همیشه آرامش میده اما وقتی توی تاریکی به تنهایی داری به سمت قلّه حرکت می‌کنی، وضعیت خیلی متفاوته. هر چیزی که علائمی از وجود حیات داشته باشه یکم خوفناکه. با هدلایت هر از چندگاهی اطرافم رو نگاه می‌کردم و جز یک جفت چشم درخشان و زیبای روباه، هیچ اثری از جنبنده‌ای نمی‌دیدم. دیوانه‌وار مسیر رو ادامه می‌دادم، اونقدر گم و پیدا شدم که از یه جایی به بعد نه از گم شدن نگران می‌شدم و نه از قرار گرفتن توی مسیر حسِ خوبی بهم دست می‌داد.

قسمت هایی از مسیر رو دست به سنگ بالا می‌رفتم و فقط میدونستم از مسیر درستی نمی‌رم و اگه به راه اصلی دسترسی پیدا نکنم، راه برگشتی وجود نداره. صخره‌ها موقع بالا رفتن دستت رو می‌گیرن، اما وقتی بدون طناب بخوای بیای پایین، بیرحمانه هُلت می‌دن. مغزم بهم گفت "اگه گیر کنی چی"؟ بلند گفتم "به درک"!

می‌دونستم اگه گم بشم احتمالش هست یه راهی پیدا کنم. و وقتی پیدا می‌شدم میدونستم این وضعیت چندان دوامی نداره و دوباره گم میشم، و میشدم! به جایی رسیدم که تهران با تمام عظمتش زیر پام هیچ بود! طلوع خورشید و شدت گرفتن سیلاب ماشین‌ها رو از بالا دیدم. از شدت خستگی روی سنگ نیم ساعت خوابیدم و خوابم برد. بیدار شدم و همچنان اثری از هیچ انسانی نبود. با سر و روی خاکی و کمری زخمی پایین برگشتم. وقتی به میدون تجریش رسیدم، حس انسان اولیه‌آی رو داشتم که یهویی از وسط یه شهرِ متمدن سر درآورده.

کوهنوردیکوهتنهاییخاطرهدارآباد
تمام رویاهامو تیک زدم، جز یکی!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید